وایسا مترو من میخوام پیاده شم
به گزارش گلونی قسمت هجدهم خاطرات مسیریابی را در این بخش میتوانید بخوانید
تازه یادم آمد که ماجرای جذاب رفتن به نمایشگاه کتاب را برایتان تعریف نکرده بودم.
همه چیز از یک دعوت شروع شد.
رد کردن دعوت، آنهم از طرف یک دوست ازعهده من یکی برنمیآمد.
یکی از دوستان قدیمی بعد از چندین سال، زنگ زد و دعوتم کرد که با هم به نمایشگاه کتاب تهران برویم.
میدانست هرطور شده خودم را به نمایشگاه میرسانم.
یکی دو روز از محل کارش مرخصی گرفته بود تا با هم باشیم و یادی از خاطرات گذشته کنیم.
چند سال زندگی در یک خوابگاه و کنار هم، خاطرات مشترک زیادی را برایمان ساخته بود.
خاطراتی که البته بعضیشان خیلی هم شیرین نبود.
سلاطین در کنار هم
در واقع اگر من سلطان گم شدن بودم نسرین سلطان گم کردن بود.
آنقدر در طی سالهای دانشجویی لوازمالتحریر گم کرده بود که اگر همه پیدا میشدند و جمعشان میکرد میتوانست یک مغازه نوشتافزار باز کند.
یک روز عینکش را گم میکرد و روز بعد جزوههایش. اوضاع وقتی بیخ پیدا میکرد که وسایل افراد دیگر را گم میکرد.
جزوههای خودش در مقابل جزوه باسلیقهترین دانشجوی کلاس که با بیست و چهار رنگ نوشته بود و قرار بود تمام بچههای کلاس از روی او کپی کنند، اندازه یک ورق باطله هم مهم نیست.
شانس آوردیم زنده ماند. البته بلایی به سرش آمد که دیگر تا آخر تحصیل جزوه هیچکس را نگرفت.
بچهها مجبورش کردند هرطور شده یک جزوه مثل همان قبلی درست کند و به تعداد همه کپی بگیرد.
بیچاره، آویزان بچههای ترم قبلی شد، به دست و پای استاد افتاد، شب و روز با بیست و چهار رنگ خودکار مشغول نوشتن جزوه شد.
یکی دو بار زیر سرم رفت و در همان حال هم مشغول نوشتن بود. تا اینکه بالاخره موفق شد و بچهها از ریختن خونش گذشتند.
البته خیرش چند باری به من هم رسید. یک بار ساعت نقرهای رنگ زیبایم را که تازه یک هفته بود خریده بودم گم کرد.
فقط یک روز دادم دستش و همان یک روز برای منهدم کردنش کافی بود.
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
از این بدتر، دستگاه MP3player من بود که با رنج زیاد و خون دل خوردن توانسته بودم بخرمش.
تازه از واکمن رسیده بودیم به این دستگاههای کمحجم و با ظرفیت.
کلی ذوق داشتم که بالاخره میتوانم صحبتهای استاد را به راحتی ضبط کنم.
پولهایم را پسانداز کردم. هربار که چیزی میخواستم بخرم به امید این دستگاه از کنارش میگذشتم.
حتی ساندویچ محبوبم، همان که پر از لایههای ژامبون با سس سفید فراوان بود را هم مدتها کنار گذاشتم تا بتوانم یکی از اینها بخرم.
بالاخره موفق شدم. مخملی سیاه بود و روشن که میشد نور آبی و قرمزی که در نگاهم انگار رنگین کمان بود پخش میکرد.
اولین صدا را من و نسرین با هم ضبط کردیم.
گفتیم: «امروز اولین صدا را در این تاریخ و ساعت ضبط میکنیم و بماند به یادگار تا روزی که خبر فارغالتحصیلیمان را همین جا اعلام کنیم.»
ماند به یادگار، ولی کجا؟ نمیدانم؟ و آرزوی ضبط صدای خودمان بعد از فارغالتحصیلی هم به دلمان ماند.
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
تازه یکی دو هفته از خرید دستگاه نگذشته بود که نسرین برای کلاسی مهم خواست تا دستگاه را به او قرض بدهم.
نمیدانستم چه بگویم و چه کنم؟ هول کرده بودم. نمیخواستم این یکی را هم از دست بدهم.
گفت: «مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم. اصلاً نمیذارمش تو کیفم، یا جیبم. فقط تو دستم نگه میدارم.
تمام مسیر محکم نگهش میدارم. تو کلاس هم چشم ازش برنمیدارم. قول میدم گمش نکنم.»
مشکل اینجا بود که تخم چشمهای نسرین اگر قابلیت جدا شدن از بدن داشتند حتماً تا به حال گم شده بودند.
این بار هم ناتوانیام در نه گفتن، کار دستم داد و وقتی چند ساعت بعد نسرین با قیافه آویزان برگشت، فهمیدم همه چیز تمام شد و از mp3 player نازنینم فقط یک جعبه ماند و بس.
بگذریم. حالا قرار بود باز همدیگر را ببینم و راستش کمی نگران بودم اینبار چه بلایی سر وسایلم میآید. البته یک نگرانی دیگر هم داشتم.
مشکل من رسیدن تا محل قرار بود. باید به تهران میرفتم و بعد سوار مترو میشدم و به نمایشگاه میرسیدم و آنجا منتظر نسرین میماندم.
من که در شهر خودم روزی هزار بار گم میشدم چطور میخواستم برای اولین بار به تنهایی مترو سوار شوم و به سلامت برسم؟
همه فامیل سعی کردند با ریز جزئیات برایم مشخص کنند که از کجا به کجا باید بروم و اصلاً نگران نباشم.
هرکدامشان هم یک برگه کاغذ دستم دادند که دقیقاً مسیر مترو تا رسیدن به نمایشگاه را مشخص میکرد.
هفت، هشت تا برگه دستم بود که یکیشان از همه جالبتر بود.
به ورودی مصلی بسنده نکرده و تمام غرفههای انتشارات، نمازخانه، سرویس بهداشتی، فست فودها و… را هم کشیده بود.
برگه چندین لایه بود و وقتی کامل بازش کردم اندازه یکی از بنرهای سطح شهر شده بود.
از همانها که اولش مینویسند «مهندس یا دکتر فلانی انتصاب به جا و شایسته شما را به سمت… تبریک عرض میکنیم.
امید آن داریم در این پست بیش از پیش بدرخشید و…» نمیشد مثلاً در یک پیامک مراتب تبریک خودتان را خدمتشان میفرمودید و اینقدر خرج نمیکردید؟
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
مازی به شدت دلش میخواست همراه من بیاید. وقتی برای خداحافظی رفتم خانهشان گفت: «دتر جان، تنهایی سخت میشه.
میخواهی من هم باهات بیام؟ من باشم گم نمیشیها.»
پاپابزرگ که کنارمان نشسته بود گفت: «چرا تو بری؟ من بزرگترم. راه و چاه رو بهتر از تو بلدم من برم بهتره.»
مازی گفت: «آقاجان تو بهتر راه و چاه رو میدونی؟ من بودم تو راه رسیدن به دختر کدخدا گم شدم سر از یه آبادی دیگه درآوردم؟»
پاپابزرگ جواب داد: «یعنی تو خوب بلدی؟ من بودم از تهران برگشتم گم شدم سر از ساواک درآوردم نه؟»
مازی تا خواست ادامه دهد گفتم: « ایندفعه میخوام تنها برم. راه و چاه رو یاد بگیرم.
زشته به یکی بگم سی و پنج سالمه هنوز تنهایی تا تهران نرفتم. باید خودم برم و یاد بگیرم.»
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
از شیشه اتوبوس برای همسرم و دخترم دست تکان دادم و با حرکت چرخهای ماشین متوجه شدم که دیگر راه برگشتی ندارم.
در همان لحظه نمیدانم چرا با تمام وجود پشیمان شدم ولی دیگر سودی نداشت.
استرس و اضطراب نگذاشت چشم روی هم بگذارم در عوض فقط به دل و رودههایم فشار آورد.
پنج ساعت طاقتفرسا را پشت سر گذاشتم و به تهران رسیدم. اولین کارم این بود که متروی آزادی را پیدا کنم.
راحتتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
ولی وقتی داخل رفتم و به چند راهیها و مسیرهای مختلف رسیدم احساس کردم فشارم یکهو افتاد و به پنج رسید.
چارهای نبود باید پیش میرفتم. بلیط خریدم و در حالیکه به تابلوهای راهنما نگاه میکردم متروی دروازه دولت را پیدا کردم.
خلوت بود و توانستم به راحتی سوار شوم. احساس غرور خاصی میکردم.
موفق شده بودم بدون گم شدن، به تنهایی سوار مترو شوم. این موفقیت برای من به اندازه کسب مدال طلای المپیک ارزش داشت.
با ژست آدمهای پیروز پیاده شدم. باید متروی تجریش را سوار میشدم، و تازه فهمیدم اصل کاری اینجاست.
جمعیت موج میزد و همه منتظر آمدن مترو بودند.
مترو رسید و من فقط فرصت کردم خودم را از لابلای جمعیت کنار بکشم و برای رسیدن بعدی زنده بماندم.
بعدی که رسید توانستم در ورودی را ببینم.
بعدی، موفق شدم در را لمس کنم و بالاخره چهارمی را سوار شدم.
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
اما بعد از گذر از یک ایستگاه متوجه اتفاق وحشتناکی شدم. خانمی که خیلی مهربان و با ملایمت ایستگاهها را اعلام میکرد نبود.
تابلویی که ایستگاهها را مینوشت هم خاموش بود.
من مانده بودم و یک نقشه که به دیواره مترو چسبیده بود و مسیرها را نشان میداد.
جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم خوب ببینم. بعضی مشغول صحبت بودند، یکی کف مترو پهن شده و پاهایش را دراز کرده بود.
یکی دیگر هم کنارش به خواب رفته بود. موقعیت من وسط چند تا خانم بود.
یکیشان که پشت به من بود، موهای شبیه جوجه تیغی داشت و هر بار که مترو میماند و حرکت میکرد عین خارهای جوجه تیغی میرفت توی صورتم.
کلیپسی هم زده بود به قاعده دستکش بوکسورها، هر بار همراه با تیغهای جوجه تیغی انگار یک مشت هم حواله صورتم میکرد.
کوله پشتی یکی دیگر از کناریهایم، گویا با من خصومت شخصی داشت و تا راهی پیدا میکرد خودش را میکوباند به من.
صورتم را برگرداندم طرف خانمی که نه کوله داشت و نه کلیپس و به نظرم از همه امنتر میآمد.
اما به سرعت متوجه اشتباهم شدم. یک دم و بازدم کوتاهش کافی بود که داوطلبانه خودم را به کلیپس و کوله بکوبم و دیگر آنطرف برنگردم.
بنده خدا به نظرم دو سه بوته سیر و نیم کیلو پیاز را با هم میکس کرده بود و به عنوان اسموتی برای صبحانه خورده بود.
ایستگاه به ایستگاه جلو میرفتیم و نمیدانستم کجا هستیم.
ازخانم کلیپسی پرسیدم: «ببخشید خانم، ایستگاه مصلی چندتا دیگه مونده؟»
شانهای بالا انداخت و جوابم را نداد.
احساس غربت چنگ انداخت دور گردم و داشت خفهام میکرد.
نفسم تنگ شده بود و واقعاً داشتم خفه میشدم؛ احساس، زیادی واقعی به نظر میرسید.
دیدم خانمی هیکلی که به راحتی میتوانست من را روی یک دستش بلند کند و زیر یک پایش له، به من تکیه داده تا نیفتد و دستش پس گردنم است.
وایسا مترو من میخوام پیاده شم
در حالیکه از شدت فشار نزدیک بودم مهرههای گردنم یکی پس از دیگری آسیاب شوند رو به خانم کردم و گفتم: «گردن، گردنم شکست.»
خدا خیرش بدهد دستش را که برداشت دوباره به زندگی برگشتم و نفس کشیدم.
به هر زحمتی که بود خودم را به نقشه رساندم. ولی فایدهای نداشت چیزی از مسیرها سردر نمیآوردم.
باید کاری میکردم، اما چی نمیدانم. هر چقدر هم به موبایل نسرین زنگ میزدم برنمیداشت.
در مترو باز شد و بلندگوی سالن گفت «ایستگاه آخر، تجریش.»
گاوم زایید.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی