چک و صیغه ۳ ماهه
به گزارش گلونی «دادَش سِتان» را آناهیتا فراهانی مینویسد:
زن: آقای قاضی حق من رو از این مرد بگیرید، به خاطر زن اولش میخواد من رو طلاق بده.
نذارید حق من و بچههام پایمال بشه.
آخه من توان بزرگ کردن این دو بچه کوچک رو ندارم.
بارها این زن سعی کرده بین ما جدایی و طلاق بیاندازه.
هر سال این مرد رو مجبور میکنه درخواست طلاق بده.
ولی عشق بین ما ابدیه و اون نمیتونه از من دل بکنه حتی تو زندان!
قاضی: آقا چرا میخواهی زنت رو طلاق بدی؟ به چه اتهامی در زندان هستی؟
مرد: آقای قاضی میگم. از اول میگم. همه رو میگم.
۲۲ ساله بودم.
از بچگی عاشق دختر خالهام بودم. ما همسن بودیم.
دانشگاهم که تموم شد و استخدام بانک شدم، با دختر خالهام ازدواج کردم؛ همین زنی که با موی سپید و با نقاب خندان ولی دلی پر خون با چروکهای زیاد که باعث همگیشون من بودم، اینجا نشسته.
حاصل ازدواجمون دختر و پسری نازنین هست.
بعد از مدتی به یه بانک دیگه تو منطقه دیگهای منتقل شدم و به ریاست بانک رسیدم.
چک و صیغه ۳ ماهه
بعد از سه ماه ریاست زنی مستاصل و به غایت زیبا ولی مسنتر از من برای وام فوری مراجعه کرد که هیچ کدوم از شرایط لازم برای دریافت وام رو نداشت.
چند روز پشت هم گریهکنان میاومد و میرفت تا اینکه یه روز دعوا با کارمند باجه بالا گرفت و زن شروع به داد و هوار و خودزنی کرد.
برای آرام کردن دعوا زن رو به سمت میز خودم راهنمایی کردم.
وقتی تو چشمان سبز و گریانش نگاه کردم، حس کردم تسخیر شدم.
چشمانش شیطانی داشت که آدم برای اسیر شدنش تلاش میکرد.
گفت شوهر اولش فوت کرد و شوهر دومش بخاطر حمل مواد اعدام شده و برای ادامه زندگی مجبور شده به خانه ۵۰ متری پدری برگرده.
حالا صاحب خانه پدرش ده میلیون خواسته و اگه این پول رو نده حتما جاشون گوشه خیابانه.
نه ضامنی داشت، نه دسته چکی، نه حتی امیدی به بازپرداخت وام.
اون گریه میکرد ولی چشمانش میخندید.
شعلههای آتش چنان به دلم فشار میآورد که دیگه توان دیدن اشکهاش رو نداشتم.
در جا ۱۰ میلیون از حساب شخصی خودم چک کشیدم و بهش دادم.
اصلا تعجب نکرد انگار مطمئن بود دست خالی نمیره!
خودم باور نمیکردم که چنین کار احمقانهای کرده باشم.
اما خودم رو قانع میکردم که به یه فرشته، برای رضای خدا کمک کردم..!
تو دلم غوغایی بود. احساس تب میکردم.
فرداش دوباره اومد و گفت که اگه ۵ میلیون دیگه بدی و برام یه خونه اجاره کنی سه ماه صیغهات میشم.
دهنم باز مونده بود ولی واقعا این همون چیزی بود که میخواستم.
حتی در مخیلهام هم چنین چیزی نمیگنجید.
گفتم: من زن دارم، بچه دارم، عاشقانه میپرستمشون.!
گفت: من کاری به اونا ندارم. عشق تو به اونا ابدیه.
ولی مدت کوتاهی برای دلت زندگی میکنی و به یک زن زیبا کمک میکنی و در عوض چنان آرامشی نصیبت میشه که بهتر به زن و زندگیت میرسی!
قاضی: ادامه دادگاه به جلسه بعد موکول میشه…
پایان پیام