حالا شاید ترامپ برنده شد
به گزارش گلونی تلفن همراهش را با کلافگی روی میز مبل انداخت و گفت: «حالا هی دست روی دست بگذار تا این مردک دوباره رأی بیاره و همین چندرغازی هم که داریم فردا به هیچ دردی نخوره.»
راست میگفت. چندرغاز را برداشتم و رفتم پیش دلال خودروی معتمد محل.
پوزخندی زد و گفت: «کاش زورت میرسید که بخری.
ترامپ داره رأی میاره.
اون هم که همهی صنایع مرتبط رو تحریم کرده.
وضع از این هم بدتر میشه.»
گفتم: «ولی نظرسنجی…» پرید توی حرفم که: «اونجا برعکسه. هر کی کمتر رأی بیاره رئیسجمهور میشه.»
گفتم: «مگه میشه؟» گفت: «معلومه! بهش میگن «الکترا»!
دوره قبل هم ترامپ همینجوری رأی آورد دیگه.»
رفتم سراغ طلافروش معتمد محل.
گفت: «سریع بخر چون بایدن داره میبره.
همه خیالشون از ثبات بازار راحت میشه. این هم یعنی گرون شدن طلا.»
گفتم: «میگن الکترا…» حرفم رو قطع کرد و گفت: «وقتی اختلاف آرای مردمی زیاده الکترال هم تابع مردمه.»
حالا شاید ترامپ برنده شد
گفتم: «حالا شاید ترامپ برد.»
گفت: «خدا نکنه!» گفتم «چطور؟»
گفت: «احتمال جنگ زیاد میشه.
این هم یعنی افزایش وحشتناک قیمت نفت. نفت هم که گرون بشه، معلومه دیگه.»
باید دلار میخریدم.
رفتم پیش صراف معتمد محل.
گفت: «قیمتها هنوز در نیومده.»
گفتم: منتظر میمونم؛ عجله ندارم.»
گفت: «تا قبل از شمارش حداقل ۸۰ درصد آرا، قیمتها در نمیاد!»
گفتم: «ای بابا! رأیگیری که تازه شروع شده. پس من چکار کنم؟»
گفت: «فقط پول توی دستت نگه ندار! شده پهن بخری بخر، ولی پول نگه ندار.»
به حرفش گوش کردم و رفتم پیش عطار معتمد محل تا پهن بخرم.
عطار گفت صدقهسر انتخابات آمریکا هر چه عنبرنسارا داشته فروخته و برای پیشفروش محصول یک سال آیندهاش هم بیعانه دریافت کرده است.
ثبتنام پیشفروش بعدی عنبرنسارا هم یک سال بعد بود.
دلیلش را پرسیدم. بالاخره، چیزی که صددرصد تولید داخل است، تحریم هم نیست، بازار جهانی هم ندارد که نباید ربطی به انتخابات آمریکا داشته باشد.
گفت: «بایدن توی نظرسنجی خیلی جلوتره.» گفتم: «باشه؛ چه ربطی به عنبرنسارا داره؟»
گفت: «نماد دموکراتها چیه؟» گفتم: «اوباما؟»
گفت: «نه، الاغ!» ناراحت شدم. فهمید. سری تکان داد و از کشوی میزش یک روزنامه در آورد.
کنار بایدن تصویر یک الاغ و کنار ترامپ تصویر یک فیل بود.
خوشبختانه محلهمان فیلبان معتمد نداشت. برگشتم خانه.
داشت با دقت و هیجان، ویژهبرنامه انتخابات آمریکا را میدید و اصلا متوجه ورودم نشد.
یکراست رفتم توی اتاق خواب و پتو را کشیدم روی سرم.
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی