رفتن ترس داشت اما من باید می‌رفتم

رفتن ترس داشت اما من باید می‌رفتم

به گزارش گلونی یک سمت ترس از رفتن و دنیای ناشناخته‌ اون ور آب بود و خانواده‌ای که این‌جا برای خودم با مرغ‌ها درست کرده بودم. هرچه که بود خانه‌ام بود اما سمت دیگر داستان وسوسه شده بودم شاهی بشوم در جایی بهترو آن‌ طرف آب‌ها.

من که تا این‌جا آمده بودم. آدم بودم مرغ شدم اتفاقی که نیفتاد شاید فردا هم در جای بهتری باشم و روزیم، به از این شود خدا را چه دیدی.

درست است که خروس شده‌ام اما هم‌چنان هوش یک انسان را که دارم هرجا که باشم با معلوماتی که من دارم قطعا کارم لنگ نمی‌ماند.

تصمیم به رفتن سخت است اما می‌روم.

رفتن ترس داشت

با سگ قرار گذاشتم طلوع آفتاب نشده فرار کنیم به آن سمت.

قبل از بیدار شدن مرغ‌ها و صاحب‌خانه که من خروس عزیز کرده‌اش بودم و چشم امیدش به زادو ولد و داشتن مرغ‌ها و خروس بیشتر.

یواش یواش به سمت در خروجی رفتم. سگ ‌منتظر من بود.

تا مرا دید گفت پشیمان نشوی رفیق نیمه‌راه باشی بخواهی برگردی.

گفتم حالا برویم زودتر. نه نه پشیمان نمی‌شوم.

او می‌دوید و من تند‌ تند و هن هن کنان دنبالش. گفتم صبر کن به پاهای من نگاه کن بعد بدو گفت عجله کن خورشید طلوع کند پل‌‌ها را بر می‌دارند و آن‌وقت است که اگه در رودخانه نیفتی و سالم هم باشی دست صاحب‌خانه بهت می‌رسد و خوراک فسنجان نهارش می‌شوی تا دیگر فکر فرار به سر هیچ خروسی نزند. عجله کن قبل از این‌که پل را ببندند رد شویم.

پاهایم دیگر برای من نبودند و خودشان فقط روی دور تند می‌دویدند. پل را به هر سختی که بود رد کردیم. تعدادی از حیواناتی که مثل ما در حال رد شدن بودند به داخل رودخانه پرت شدند. صحنه‌ی ترسناکی بود از سگ پرسیدم آن‌ها چه می‌شوند در آب؟

گفت هیچی تو راه هدفشون می‌میرن زیاد بهشون فکر نکن.

دیوانه شده‌ای؟ بیا بریم نجاتشان بدهیم.

گفت این‌جا فقط باید خودت را را نجات بدهی پس بیا برویم تا تو را هم به رودخانه نیانداختند.

کمی ‌بعد یک گرگ را دیدیم که انگار از دوست‌های سگ بود و گفت به به دوست قدیمی برایمان غذا آورده‌ای؟

سگ گفت برو پی کارت این خروس دوست من است چپ بهش نگاه کنی با من طرفی.

به سگ گفتم: هی مطمئنی جای امنی هست این ور؟ هنوز دیر نشده برای برگشت پل را هنوز نبستن.

گفت نرسیده کم آورده‌ای؟

گفتم نه به تو که اطمینان دارم رفیق اما نگران دیگران هستم که دیگران به با مرامی تو نباشند.

باز مثل دیوانه‌ها خندید و گفت چه شد؟ ترسیدی؟

گفتم بروبابا تو هم که زبان نمی‌فهمی. برویم سریع‌تر از این‌جا میانه‌ام با گرگ‌ها خوب نیست.

همین‌طور که می‌رفتیم دیدم چه خبر است انگار بازار شام هست هر کسی به سمتی می‌دوید.

من باید می‌رفتم

باز از سگ پرسیدم چه خبر شده این‌جا چرا همه می‌دوند به این سو و آن سو.

گفت این‌جا مثل اون سمت نیست غذات را جلویت بگذارند کم یا زیاد و بخوری و سیر شوی.

این‌جا آزادی اما باید بدوی برای غذا و پیشرفت.

گفتم خب ما هم بدویم.

گفت عجله نکن نوبت تو هم می‌شو برای دویدن.

گفتم می‌دانی من آدم بودم و خروس شدم ای‌کاش جای خروس یک حیوان قوی‌هیکل می‌شدم تا حداقل کمی به چشم بیایم در بین این‌همه حیوان گنده.

رفتن ترس داشت

گفت آره بهتر بود گاو بودی شاید آن موقع بیشترمی‌خوردی و کمتر حرف می‌زدی.

راست می‌گفت کاش گاو بودم.

همین جور که در رویا بودم دیدم با تعجب دارد به من از پایین به بالا نگاه می‌کند.

گفتم چته چه شد، چرا رفتی پایین؟ چرا مثل جن دیده‌ها به من نگاه می‌کنی؟

گفت واقعا گاو شدی یا من توهم زدم؟

به پاهام نگاه کردم دیدم گاو شدم چه قدر هم بلند شده بودم.

گفت راستش را بگو جادوگری؟ چه گونه به این ریخت در آمدی.

گردنم و به راست و چپ چرخوندم شاید چیزی پیدا کنم خودم و توش ببینم چیزی نبود.

گفتم: گفته بودم که من آدمم باور نمی‌کردی. حالا واقعا گاوم؟

گفت: آره.

پرسیدم نرم یا ماده؟

گفت صبر کن ببینم.

گفتم هوی پس به چشم برادری نگاه کن.

برادر نری. کاش ماده بودی حداقل به یک دردی می‌خوردی و‌ شیرت را می‌فروختیم.

در عوض الان برای دویدن قوی‌تر هستم.

ما از کی می‌رویم بدویم مثل بقیه؟

گفت عجله نکن وقت برای خر حمالی زیاد داری فعلا از آزادیت لذت ببر.

گفتم باشه فقط تو که این‌جا آشنایی حواست باشد هرجا شاه خواست من را معرفی کنی.

باشه سرورم حتما.

پایان پیام

قسمت‌های دیگر را بخوانید

نویسنده: فریال مرادی

کد خبر : 191668 ساعت خبر : 3:20 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=191668
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات