بدو برای قهرمانی من
خاطرات آقای ظفرقندی، این قسمت: بدو؛ برای قهرمانی من!
به گزارش گلونی، امروز مسابقات دوومیدانی کارمندان پیشکسوت شرکت برگزار شد و من نفر چهارم شدم.
با اینکه هیچ سابقهای در هیچ رشته ورزشی نداشتم، با اصرار خانم فرهودی، مدیر تربیتبدنی وارد مسابقات شدم.
میگفت: «ظفرقندی، تو اینقدر پلههای شرکت را بالا و پایین دویدهای که بدنت حسابی آماده است.
آمار بقیه شرکتکنندگان را هم درآوردهام؛ همه از تو دربوداغانتر و زهواردررفتهترند.
نباید این افتخار بزرگ را برای آبدارخانه شرکت از دست بدهی.»
گفتم: «شرکت برای من چه کرده که من برای افتخار آبدارخانهاش بجنگم؟»
گفت: «تو برای شرکت چه کردهای؟»
گفتم: «یک عمر چای دادهام، آب و جارو کردهام، تی کشیدهام، سرویس بهداشتی شستهام. شما برای شرکت چه کردهای؟»
گفت: «۱۵ سال مدیریت کردهام.»
امروز که روز مسابقه بود فهمیدم حاج فرهودی بزرگ، مؤسس بازنشسته شرکت به همراه برادر و داییاش هم در مسابقات شرکت دارند.
من و سه همکار بازنشستهام که با واکر و ویلچر و عصا آمده بودند هم نفرات دیگر بودیم.
یک نفرشان دو ماه قبل عمل قلب باز کرده است، دیگری لگنش شکسته و جوش نمیخورد و آن یکی فردا قرار عمل سیاتیک دارد.
خانم فرهودی به آنها هم گفته بود رقبایشان یک مشت آدم زهواردررفتهاند و برنده شدنشان قطعی است.
مسابقه شروع شد.
خیلی زود با دیگران فاصله گرفتم.
بعد از من فرهودیها بودند که سلانه سلانه راه میرفتند.
عصا و ویلچر و واکر هم کشانکشان بعد از آنها.
همه چیز مشکوک بود.
چرا به ما امکان رقابت با فرهودیها داده شده بود؟
این پیرمردهای علیل را چرا زابراه کردهاند؟
فاصلهام با دیگران خیلی بیشتر شده بود و همچنان گیج و مبهوت بودم.
تا اینکه نگاهم در جایگاه ویژه به مدیرعامل و مدیر تربیتبدنی افتاد که با تأسف و عصبانیت به من نگاه میکردند و سر تکان میدادند.
به یکباره پاسخ همه پرسشهایم را پیدا کردم.
اگر من و بقیه این لشکر شکستخورده از پیش بازنده نبودیم، فرهودیها در رقابت با چه کسی برنده میشدند و مدالهایشان چه ارزشی داشت؟
پس ما باید میدویدیم تا فرهودیها مدال بگیرند.
سرعتم را کمتر و کمتر کردم.
حاج فرهودی بزرگ از کنارم رد شد و با همان لحن تمسخرآمیز و مزخرف همیشگیاش گفت: «پیر شدی ظفر!»
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی