سیزده به در زیر حمله راکتی
خاطرات آقای ظفرقندی، این قسمت: سیزدهبهدر زیر حمله راکتی
به گزارش گلونی، شب سیزدهبهدر بود. زنم کاهویی را که یک ماه پیش از ترس نایاب و گران شدن کاهو در حوالی سیزدهبهدر خریده و فریز کرده بود را گذاشته بود بیرون تا یخش آب شود.
دمپختک و سالاد شیرازیمان هم آماده بود و شربت سکنجبین داشت روی اجاق غلغل میزد.
داشتم آماده میشدم که شب بروم پارک سر کوچه بخوابم و جا بگیرم تا فردا صبح زن و بچهام هم بیایند.
تلفنم زنگ خورد. خانم فرهودی بود؛ قائممقام شرکت.
گفت: «ظفر اخبار را گوش کردی؟»
گفتم: «خیلی وقت است گوش نمیکنم خانم؛ بیشترش را از حفظم.»
گفت: «وزیر بهداشت از سفرهای نوروزی آنقدر شاکی شده که دستور داده پهپادهای وزارت بهداشت روز سیزدهبهدر به پرواز درآیند و هر جایی بساط عشقوحال دیدند را هدف حمله راکتی قرار دهند.
در پارکها هم تلههای انفجاری گذاشتهاند. خودش هم داده یک نفر دیگر جنازههای ته رودخانه را جمع کند و شخصا فرماندهی عملیات را به عهده گرفته است.
تماس گرفتم که بگویم با این حساب ما نمیتوانیم فردا به باغمان برویم و من به همراه مدیرعامل و اعضای هیأتمدیره و مدیران داخلی، سیزده را در شرکت به در خواهیم کرد. تو هم بیا که لنگ نباشیم.»
خیلی عصبانی شدم و گفتم: «مگر اسیر گرفتهای زن حسابی؟ مگر خون تو و بقیه فرهودیهای شرکت از خون من و زن و بچهام رنگینتر است؟ گور پدر همهتان هم کرده. روز سال تحویل که در آن خرابشده بودم، یک سیزدهبهدر را بگذارید برایم بماند.»
البته اینها را توی دلم گفتم.
با صدای خانم فرهودی به خودم آمدم: «ظفر… ظفرقندی… الو…»
گفتم: «بله خانم، شنیدم؛ چشم؛ حتما؛ اطاعت.»
برای زنم که به من خیره شده بود گفتم که فردا باید بروم شرکت تا مدیران و زن و بچههایشان بتوانند سیزده باستانی خوبی را بدر کنند.
زنم زیر سکنجبین را خاموش کرد و گفت: «عیبی ندارد، ظفر. بههرحال مدیری گفتند، آبدارچیای گفتند. سیزده آبدارچی به در هم نشد نشد ولی سیزده مدیر باید هر طور هست خالی شود، ولو روی سر آبدارچی و زن و بچهاش.»
و بغضش ترکید.
جلویش ایستادم و صدایم را جوری آزاد کردم که تا شرکت برسد: «ظفر فدای بغض و خنده تو، دل پر و تپنده تو، فدای حسرت و امیدت…»
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی