یک ترفند مدیریتی ساده
خاطرات آقای ظفرقندی، این قسمت: یک ترفند مدیریتی ساده!
بهگزارش گلونی، امروز صبح مراسم هشتمین سالروز نصب قفلهای جدید روی کمدهای شخصی کارکنان شرکت برگزار شد.
این مراسم هم مثل همه مراسمهای دیگر برای همه شادی و شوخی و بگوبخند و بخور بخور بود و برای من خستگی و دردسر و بشوربساب و بدوبدو.
ولی جالب اینجا بود که از هشت سال پیش تا حالا حتی یکی از این قفلهای جدید کار نکرده بود و همهشان مشکل داشتند.
یکی کلید داخلش نمیچرخید؛ یکی زبانهاش کوتاه بود و درِ کمد را نگه نمیداشت؛ یکی هم زبانهاش بلند بود و اصلا قفل نمیشد.
یکی از کارهای هرروزه شرکت این بود که مدیر اداری و پشتیبانی و تأسیسات بهشکل نوبتی با چهار تا کارگر و کارمند بیایند دور کمدها را بگیرند و راهکار ارائه کنند.
آخر سر هم ادامه کار به آن یکی مدیر حواله میشد تا فردا بیاید و دوباره روز از نو و روزی از نو.
این وسط سروصدای دعوای کارمندان همیشه بلند بود که دست به یقه میشدند و سراغ بیسکویت و قند و نبات داخل کمدهایشان را از یکدیگر میگرفتند.
به مدیر انتظامات گفتم: «چرا دوربینها را چک نمیکنید تا مشخص شود دزد خوراکیها کیست و این کارمندان بیچاره اینقدر توی سروکله هم نزنند؟»
گفت: «یعنی ما اینقدر بیکاریم که بنشینیم در شرکت به این درندشتی با این همه مشکلات دنبال بیسکویت گمشده شماها بگردیم؟»
خودم باید دست بهکار میشدم.
توی سطل زباله روبروی کمدها مخفی شدم و منتظر ماندم.
بعد از یک ساعت وول خوردن لابلای پوست میوه و تفاله چای و تهمانده غذای توی سطل، دیدم که دو تا از کارمندان انتظامات دارند خوراکیها را کمد به کمد میکنند.
همینکه خواستم حرفی بزنم، یک مشت پوست موز چپاندند توی دهنم و من را داخل همان سطل به دفتر مدیر انتظامات بردند.
مدیرعامل هم آنجا بود و فیلم رفتنم توی سطل داشت از مانیتور بزرگ اتاق پخش میشد.
مدیرعامل پوست موزها را از دهانم بیرون آورد، تفالههای چای را از روی سرم تکاند.
گفتم: «آقا اگر قفلها را زودتر درست کرده بودند کار به اینجا نمیکشید.»
گفت: «بله، ولی اگر سرتان را با این گرفتاریها گرم نمیکردم، خود تو الان بهجای کاراگاهبازی به فکر عیدی و سنوات پرداختنشدهات بودی.
کارمندان هم حتما دنبال استشهاد جمعکردن و شبنامهنویسی و پایین بالا کردن پلههای اداره کل بودند که مثلا چرا خانواده فرهودی بیست سال است از پستهای مدیریتی شرکت جُم نخوردهاند و خلاصه این جور جفتکپرانیها.
حالا برو یک دوش بگیر و برو از سر خیابان دو تا شیرموز بگیر بیاور اتاق من که بدجوری هوس کردهام.»
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی