زلزله رودبار قصه همدلیهای بیپرسش
به گزارش گلونی آن شب در معرض مرگ بودم و آخرین بازمانده از گروه امداد و نجات پدرم و جمشید آقا شوهر خالهام شدم که جزو سرهنگهای نیروی هوایی بود و دوره دیده آمریکا در زمان پهلوی دوم.
مادرم در حیاط آن خانه قدیمی به سر و جان خود میکوفت که پسرم زیر آوار ماند!
هنوز صدای ترک خوردنِ سقف خانه قدیمی آقاجان در گوشم هست و پیشدستیهای کنار ظرفشویی که یک به یک میشکستند هنوز در من حضور دارند.
زلزله رودبار قصه همدلیهای بیپرسش
آن موقعها هنوز بین مردم و همسایه، هیچ چیز چپ و راست نشده بود و اعضای خانه همانقدر که نسبت به احوال فرزندانشان نگران بودند، نگران خانم سرپرست همسایه مجاورمان بودند، همانطور محمد و مژده (گشتی) که در همسایگی ما حضور داشتند و سایر بچهها و خانوادهها.
روبهروی آن خانه قدیمی در خیابان مولوی، یک زمینی بود که همیشه به آن میگفتند زمین حاجخانم و من هیچ وقت نفهمیدم این حاجخانم کیست.
آن شب تل خاکی جلوی آن زمین بود و من، برادرم عماد که خیری از دنیا در زمان عقلانیتش نچشید، و مهرنوش و مهرزاد و خاله کوچکم روزیتا که جملگی مهاجرت کردهاند، قد به قد روی آن آوار خانه حاجخانم خوابیدیم و پدران این قصه به همراه پدربزرگ مادریام مرحوم عبدالحسین خندان، برای استعلام سلامتیِ سایرین شتافتند.
جلوی کوچه ما بسیار باز بود و بعد از آن شب، تمام اهل کوچه، به خصوص خانمها و بچهها تا دیروقت روی یک حصیر جمع میشدند و باقالی نورسیده را پاک میکردند.
قرارشان این بود تا وقتی مطمئن نشدهاند به خانههایمان نرویم.
ما هیچوقت فقیر نبودیم، اما مدل و مشی زندگی در آن روزها به آدمها حکم میکرد که شبیه هم زندگی کنند و هنوز تجمل و مصرفگرایی، ظهور نکرده بود.
برای همین این خاطره را روایت کردم.
یاد و خاطر تمام کسانی که زیر آن آوار نفسشان بند آمد، گرامی.
سی و یکم خرداد هزار و چهارصد
پایان پیام
نویسنده: عمید پورغفار مغفرتی
خرید از سایتهای معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید