خانه » طنز » لباس سفید خاله شهین و ضرورت لواشک سیب
لباس سفید خاله شهین و ضرورت لواشک سیب

لباس سفید خاله شهین و ضرورت لواشک سیب

لباس سفید خاله شهین و ضرورت لواشک سیب

به گزارش گلونی قرار است امشب همه در خانه مادربزرگ جمع شویم.

مادربزرگ: لباس قرمز به تو و شهلا میاد. ولی سفید به شهین میاد.

من: ولی خاله شهین خودش لباس سفید دوست نداره.

مادربزرگ: اون هیچ وقت صلاح خودشو نتونست تشخیص بده. ما که خانواده‌اش هستیم باید عادتش بدیم به چیزایی که براش خوبه. اگه سفید بپوشه همه ازش تعریف می‌کنن و خودش هم سرحال میاد.

من: خوب خاله شهین بدون لباس سفید هم سرحاله. چه کاریه اول بگیم سفید بپوشه که ناراحت بشه، بعد مردم ازش تعریف کنن که سرحال بیاد! بعدم نمی‌تونیم از مردم ضمانت بگیریم که اگه خاله شهین لباس سفید پوشید ازش تعریف کنن.

مادربزرگ: عزیزم منم وقتی بچه بودم از کدو بدم میومد. بعدش که هی مجبورم کردن کدو بخورم دیگه عادت کردم. الان حتی کدو رو دوست دارم.

من: خوب دلیل نمیشه. برای شما و کدو اینجوری بوده. شاید خاله شهین عادت نکنه.

مادربزرگ: می‌کنه بابا. اگه شماها هم با من همراهی کنین میشه. الان که اومد بهش بگو خاله شهین چرا اون لباس سفیدتو نپوشیدی؟ اینجوری می‌فهمه فقط من نیستم که بهش می‌گم سفید بهش میاد. باید لشکری بهش حمله کنیم. اصلاً وقتی همه اومدن رأی‌گیری می‌کنیم که شهین لباس سفید بپوشه یا نه.

من: آخه رأی‌گیری که برای این چیزا نیست.

مادربزرگ: ما به کدوم ساز شما جوون‌ها برقصیم؟ یک بار می‌گین دموکراسی می‌خوایم، یک بار می‌گین رأی‌گیری نباشه.
خواستم برای مادربزرگ در این خصوص توضیحات مفصلی بدهم که خاله شهین رسید.

خاله شهین: سلام به همه. نمی‌دونم چرا شهلا یه بند گیر داده بود لباس سفید بپوشم. بعد از شهلا، شهره و شهرام و شاهین هم زنگ زدن همون جمله‌ها رو گفتن. کلافه‌ام کردن.

مادربزرگ: خوب عزیزم خواهر برادراتن، خیرتو میخوان. چرا نپوشیدی حالا؟ سفید خیلی بهت میاد که.

خاله شهین: مامان صد بار گفتم از سفید خوشم نمیاد.

مادربزرگ: حالا چند بار امتحان کن شاید خوشت اومد.

خاله شهین: چرا باید چیزی رو بپوشم که دوست ندارم؟

مادربزرگ: منم اولش کدو دوست نداشتم؛ ولی مادر خدابیامرزم چند بار زورکی بهم داد، الان دیگه خوشم میاد.

خاله شهین: این داستان شما و کدو بوده. دلیل نمیشه برای منم اینجوری باشه.

ضرورت لواشک سیب

مادربزرگ: همینجوریه مادر جان. اتفاقاً مادر من هم می‌گفت وقتی بچه بوده از نخود خوشش نمیومده. یک ماه تمام فقط نخودپلو درست کردن. انقدر گشنه موند تا مجبور شد بخوره. بعدشم عادت کرد. داداش خودم هم از لواشک سیب بدش میومد، مادرم به همه لواشک آلو می‌داد ولی به اون لواشک سیب. انقدر اینکارو تکرار کرد تا داداشم اقرار کرد خیلی هم از لواشک سیب خوشش میاد. بعدش دیگه هرجور لواشکی بهش می‌دادن.

آدم هر سختی که بکشه بعداً شیرینیشو چندبرابر حس می‌کنه.

خاله شهین: من خودمو بندازم زیر تریلی هم سختی می‌کشم. اینم خوبه؟

مادربزرگ: بفرما. یه حرف منطقی هم که بهشون می‌زنیم جوش میارن.

دایی شهرام: سلام به همه. مامان اون لباس آبی من تو خونه شما جا نمونده؟ شهلا و شهره و شاهین صد بار زنگ زدن که لباس آبی‌تو بپوش، بهت میاد.

مادربزرگ: خوب بهت میاد دیگه مادر جان.

دایی شهرام: آخه من وسط جلسه مهمی بودم. اینا هی زنگ می‌زدن. فکر کنم به تعداد دفعاتی که تأکید می‌کردن لباس آبی بپوشم، بهشون پول می‌دادن.

مادربزرگ: تو از بچگی آبی بهت میومد قربونت برم. به شهین هم سفید میاد. به شهلا، قرمز. به شاهین و شهره هم سبز. فقط نمی‌فهمم چرا بعضی‌هاتون لگد به بخت خودتون می‌زنین.

بعد هم یک چشم‌غره سنگین به من و خاله شهین رفت.

خاله شهره: سلام به همه. مامان جان، دخترمو نیاوردم که بمونه خونه مجبور بشه خورشت بامیه‌شو بخوره.

مادربزرگ: خوب کردی عزیزم. عادت می‌کنه. به نفع خودشه. شاید یه روزی وسط بیابون گیر کرد، فقط خورشت بامیه بود.

اومدم بگم «آخه چرا وسط بیابون باید فقط خورشت بامیه باشه؟» که خاله شهین چشمک معناداری به من زد و فهمیدم هیچ امیدی به اصلاح این خانواده نیست و تنها راه چاره این است که وقعی به برخی نظراتشان ننهم.

پایان پیام

نویسنده: یاسمن سعادت

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید