غول چراغ جادو و سه آرزوی من
به گزارش گلونی غول چراغ جادو از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است.
داشتم چراغ پیهسوز عتیقهمان را گردگیری میکردم که غولش آمد بیرون. گفت: «میتوانید سه آرزو کنید تا برآورده سازم ارباب»
گفتم: «ارباب جد و آبادت است. مگر من بردهداری کردم که به من میگویی ارباب؟ مارتین لوترکینگ بزند به کمرت. خودت معلوم نیست چه غلطی کردی که تو را در چراغ حبس کردند، حالا میخواهی خودت را بچسبانی به من که کارهای زشتت را گردن بگیرم.»
غول گفت: «خانم محترم وقت من را نگیر. سریع سه تا آرزویت را بگو. در این خطه از کره زمین درخواستها زیاد است، از خودرو و بنزین گرفته تا صف مرغ و قیمت دلار را باید حل کنم.»
آن قدر این حرفش به من برخورد که دستمال گردگیری را پرت کردم و گفتم: «خوب حالا که سرت شلوغ است مزاحمت نمیشوم. برو به کارت برس» بعد هم رفتم توی اتاق و در را پشت سرم کوباندم.
سه ساعت تمام پشت در التماس کرد که بیایم بیرون و آرزویم را بکنم ولی من حس میکردم به شخصیتم توهین شده.
مدام هم تکرار میکرد: «من که شوهرتان نیستم خانم. من فقط میتوانم سه تا آرزو را برآورده کنم.»
غول باید جنتلمن باشد، نه اینکه برای برآوردن آرزو که وظیفهاش است هول بیندازد در جان آدم. با این روش حس اضافی بودن به فرد دست میدهد. اگر قرار است آرزویم اینگونه هولهولکی برآورده شود، اصلاً نمیخواهم.
برای بار هزارم دوباره در زد و شروع کرد به عجز و لابه. دیگر کلافهام کرده بود. از پشت در گفتم: «اصلاً اگر آرزوی اول من این باشد که خودت را از بین ببری چی؟»
غول چراغ جادو و سه آرزوی من
برای چند لحظهای سکوت کرد و گفت: «بانوی ارجمند یعنی آنقدر بیمنطق هستید که چنین فرصت ارزشمندی را میخواهید بسوزانید که فقط حال من را بگیرید؟»
گفتم: «بیمنطق جد و آبادت است.»
گفت: «خوب اگر طبق فرمایش قبلی شما، جد و آبادم ارباب باشند، قطعاً بیمنطق هم هستند. بنابراین درست میفرمایید.»
گفتم: «هیچ هم درست نمیفرمایم. شما هم سریع بروید به همان کارهای ارزشمندتان برسید که خدای نکرده وقت گرانبهایتان را هدر ندهم قبله عالم»
گفت: «اگر میشد بروم یک لحظه هم نمیماندم که شما را با این اخلاق تحمل کنم. مشکل اینجاست که تا آرزوی شما را برآورده نکنم نمیتوانم بروم سراغ نفر بعدی. فیزیک دبیرستان را که خاطرتان هست؟ برآورده کردن آرزوها مثل جریان الکتریکی سری است، نه موازی.»
گفتم: «الان مثلاً علم و دانشت را به رخم کشیدی؟ یا به من گفتی بیسواد؟»
گفت: «میتوانم خواهش کنم شماره همسرتان را بدهید؟ حتماً ایشان رگ خواب شما را میدانند.»
گفتم: «خیر، نمیداند. دیروز درست قبل از خروج از خانه گفت برای تولدت دوست داری چی بخرم.
انگار میخواهد برود میدان ترهبار دو کیلو خیار بخرد. من که نمیتوانم هولهولکی انتخاب کنم که کادوی تولدم چه باشد.
معلوم است فقط میخواهد رفع تکلیف کند. من اینجور کادو را اصلاً نمیخواهم.
بعد هم رفتم در اتاق و قهر کردم و شش ساعت طول کشید تا منتم را بکشد و از اتاق بیایم بیرون»
غول آهی کشید و گفت: «خوب پس حالا حالاها در خدمتتان هستیم. من کمی گرسنه هستم. میروم بیرون چیزی بخورم و برگردم»
جیغ کشیدم و گفتم: «کجا؟ نمیشود که از خانه ما بروی بیرون. با این ریخت و قیافه، آبروی ما را جلوی همسایهها میبری.»
گفت: «ای بابا. خانم خوب از گرسنگی میمیرم اینجوری»
غول چراغ جادو و سه آرزوی من
گفتم: «خوب کمی از مقام شامخ غولیت بیا پایین، برو یک نیمرو درست کن بخور. نکند انتظار داری برایت فسنجان بپزم؟»
گفت: «چشم. برای شما هم نیمرو درست کنم؟»
گفتم: «همینم مانده که یک غول برایم نیمرو بپزد. نه آقا، من احتیاجی به کمک امثال شما ندارم.»
نیمرویش را که خورد، روی مبل دو ساعتی خوابید. من هم آمدم بیرون و فسنجان بار گذاشتم تا آقا غوله بیدار شد.
گفت: «خوب پس از خر شیطان آمدید پایین. آرزویتان چیست؟»
گفتم: «اگر آرزو کنم که تمام آرزوهای بعد از آرزوی اولم برآورده نشود، چکار میخواهی بکنی؟»
محکم کوبید بر پیشانیش و گفت: «باز بیمنطق شدید که. این آرزو دقیقاً چه فایدهای برای شما دارد؟»
مجدد تأکید کردم که جد و آباد خودش بیمنطق بودند که چنین شغل خندهدار و بیفایدهای را برگزیدند و هر کس باید برای آرزویش بجنگد وگرنه زندگی برای او بیمعنی میشود.
قانع شد و به این ترتیب اولین آرزوی من برآورده شد و آقای غول هم دیگر کاری نداشت که بکند، پس وقتی همسرم آمد سهتایی نشستیم و با خیال راحت فسنجانمان را خوردیم.
برای آقای غول هم اتاق مهمان را آماده کردیم که همان جا زندگی کند. خداروشکر در کارهای خانه کمک حالم شده.
میتواند با یک انگشت یخچال را جابجا کند. با شوهرم هم خیلی صمیمی شدند و گاهی پشت سر من حرف میزنند و خودشان را خالی میکنند.
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت
خرید از سایتهای معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید