معرفی کتاب آن بیست و سه نفر
به گزارش گلونی «وقتی آفتاب روز دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ بالا آمد و دشت سوراخ سوراخ از شلیک خمپاره و توپ و آر پی جی را روشن کرد، خودمان را پشت خاکریز بلندی دیدم که از پیش و پشت به دو دشت صاف و پهناور مشرف بود.
در هر دو دشت نیروهای دشمن مستقر شده بودند و ما آن وسط گیر افتاده بودیم. ناکامی تیپ نور کار دست ما داده بود. دشمنی که از پشت سر به ما شلیک میکرد همان بود که شب قبل باید با حمله تیپ نور عقب مینشست…»
بیست و سه نوجوان ایرانی که اکثرا از تیپ ثارالله کرمان بودند به خواسته خود به جبهه میروند و در سال ۱۳۶۱ اسیر میشوند. دولت عراق این ۲۳ نفر را که در سنین ۱۳ تا ۱۷ سال بودند از دیگر اسیران که بزرگسال بودند جدا میکنند و به اردوگاهی دیگر میبرند.
صدام حسین تازه از عملیات فتح خرمشهر شکست خورده بود. او به بهانه کودک بودن این ۲۳ نفر و تبلیغ علیه دولت ایران، آنها را جدا کرد و به کاخ خود برد و ترتیب دیداری با حضور رسانههای عراقی را داد؛ دیداری که از آن به عنوان یکی از مهمترین وقایع این جنگ هشت ساله یاد میشود. چون صدام قصد داشت از این دیدار به عنوان جنگی روانی استفاده کند، اما این نوجوانان ورق را برگرداندند.
او به آنها میگوید آزادشان خواهد کرد تا بروند درس بخوانند و دکتر و مهندس بشوند و بعد از آن برایش نامه بنویسند و در ادامه میگوید اکنون باید در کلاس درس باشند نه در جبهه و اظهار میدارد، کودکان دنیا کودکان ما هستند.
صدام حسین با این حال نوجوانان را وادار به اعتراف اجباری میکند و از آنها میخواهد که بگویند به اجبار حکومت ایران به جنگ واداشته شدهاند. نوجوانان دست به اعتصاب غذایی میزنند و پس از پنج روز بیغذایی و بیآبی نیروهای عراقی مجبور میشوند آنها را نزد سربازهای اسیر ایرانی در اردوگاه رمادی بفرستند. از آنجا نیز به اردوگاه موصل و بینالقفسین فرستاده میشوند و دوران طولانی اسارت را میگذرانند.
اسیر ایرانی دیگری به نام ملاصالح قاری مترجم صدام در این دیدار بود که بعدها پس از آزادی به جرم خیانت به ایران از طرف وزارت اطلاعات ایران زندانی و بازجویی شد و نهایتا با نامه سید علیاکبر ابوترابیفرد، روحانی آزاد شده از اسارت، بیگناهی وی اثبات شده و از وی رفع اتهام گردید.
«آن بیست و سه نفر» نوشته احمد یوسفزاده روایت هشت ماه از اسارت نه ساله یکی از همین ۲۳ نفر است.
نثر این کتاب بسیار ساده و شیرین و تاثیرگذار است. این کتاب از روحیات، احساسات و ترسهای نوجوانانی میگوید که در یکی از بدترین لحظاتی که میتواند برای هر سرباز و رزمندهای اتفاق بیفتد، تنها افتادهاند، تنهای تنها در اسارت.
احمد یوسفزاده شروع اسارت را دردناک تعریف میکند، بخصوص آنجا که مینویسد: «پنجه سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یکدفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.
سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اساراتت درست زمانی است که اولین سیلی را میخوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند میرود. خودت را دربست میسپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمانها و زمین است.
درد میکشی و تحقیر میشوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیهچردهای سیلی میخورم که با پوتینهایش روی خاک وطنم راه میرفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد.
برای تخمین درد یک سیلی ملاک این است؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!»
در کتاب آن بیست و سه نفر، خبری از سربازان با تجربه و صبوریهای استراتژیک نیست؛ هر چه که از آن ۲۳ نفر میخوانیم شهامت خالص است و ارادت خالص به میهن.
احمد یوسفزاده با نثری روان و باورپذیر از مهر مادرش مینویسد که دل کندن از کوچکترین فرزند برایش دشوار بوده، از مادر «اکبر دانشی» مینویسد که به واسطه برادرش به او پیغام داده که بعد از مرگ پدر، تو تنها نانآور خانهای و دلخوشی خانواده شش نفره به توست و ما را به که میسپاری. او خوب نشان میدهد که جنگ از خاک دشمن تا درون خانههای مردم سرزمینش ادامه داشته است.
نویسنده در جایی مینویسد: «دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تن صدا و زبان گفت و گویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی و بوی تن مادر کجا و بوی عطر تن دشمن کجا!»
احمد یوسفزاده در کتاب آن بیست و سه نفر، خاطرات اسارت خود و ۲۲ نفر دیگر از همرزمانش را با زبانی گویا و قلمی به دور از سختنویسی به گونهای روایت میکند که نه خسته میشوید و نه به فکر رها کردن کتاب میافتید. او صادقانه از رنج مقاومت و شجاعت مینویسد.
تکههایی از کتاب آن بیست و سه نفر:
– با همان چشمهای بسته سوار شدیم و حرکت کردیم. توی ماشین -همان جیپ قبلی- عراقیها چشمبندهایمان را باز کردند. داشتیم به سمت مغرب میرفتیم. دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردانهای دیگر روی زمین نشسته بودند؛ با دستهای بسته. پیادهمان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. چه اسیرانی! لباسها پاره، موها پریشان، چهرهها پر از گرد و خاک، بدنها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقهای از سربازان عراقی با کلاههای سرخ.
– محیط زندان خستهکننده و ملالآور شده بود. از حمام خبری نبود. لباسهایمان پر از شپش شده بود. یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادیشان را انداخت روی لباسهای ابو وقاص و بقیه را موقع دستشویی رفتن ریخت روی لباس نگهبانها که سوغاتی ببرند منزل!
– هرچه غیبت منصور طولانیتر میشد اضطراب ما هم بیشتر میشد. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی که میخندید آمد داخل.
پرسیدیم: چی شد منصور؟
گفت: هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.
یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هست که اسیره. همیشه هم داره میخنده. اونوقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریهاش بند اومد!
– همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را میکشیدیم. این با هم بودن سختیها را برایمان آسان میکرد.
این کتاب را میتوانید در طاقچه آنلاین بخوانید و یا از این لینک به صورت فیزیکی تهیه کنید.
معرفی سایر کتابها را اینجا بخوانید
پایان پیام
نویسنده: سمیه باقری حسن کیاده
ایرانیها چه دغدغههایی دارند؟
اینجا را ببینید