ماشین مرسدس بنز بخریم و حالش را ببریم
اگر پولی چیزی دارید که بشه باهاش مرسدس بنزی چیزی خرید همین الان که هستید بریم بخریم با هم لذت ببریم ازش. ماشین مرسدس بنز بخریم و حالش را ببریم.
اگر پولی چیزی دارید که بشه باهاش مرسدس بنزی چیزی خرید همین الان که هستید بریم بخریم با هم لذت ببریم ازش. ماشین مرسدس بنز بخریم و حالش را ببریم.
لاشخور در یک رستوران از مشاهدات عجیبش میگوید و از اتفاقی که او را حیرت زده کرد. شرح این ماجرا را از زبان خود آن لاشخور در مطلب زیر بخوانید.
درس و مشق نداری هرز میگردی؟ مشغول نوشتن بودم که صدای داد و فریاد بلند شد. رفتتم به محل حادثه و متوجه عمق فاجعه شدم. در این …
کنار بابا نشسته و منتظربودم که اخباردیدنش تمام شود و من بتوانم بعد از آن سریال نگاه کنم. وقتی میگویند قراراست از زمین و آسمان برای آدم ببارد همین است دیگر. از شانس قهوهای رنگ بنده، در اخبار، کودکی همسن وسال من را نشان میداد که در یک روستای دورافتاده زندگی میکرد و تمام کارهایی را که ماشین حساب به کمک دستهای یک انسان انجام میداد را میتوانست از حفظ انجام دهد. لامروت انگار که یک ماشین حساب متحرک بود. ضربهای چندرقم در چند رقم، تقسیمهای چندرقمی، جمع و تفریق، توان و… را درکسری از ثانیه جواب میداد. بابا که دنبال بهانه میگشت که به حساب شخصیت و غرور داشته و نداشته من برسد و با لودر داروندار من را با خاک یکسان کند، با دیدن این پسربچهی نابغه، شروع کرد به هم زدن آبقندهای ته دلش. کنترل را برداشت وصدا را تا ته زیاد کرد. درحالیکه با یکدست کنترل را سرجایش میگذاشت، با دست دیگرش سرجای همیشگی یعنی پس گردن منرا نوازش سختی داد و گفت: خاک برسرت، یاد بگیر، نصف تو هم نیست. چنان با علاقه و هیجان پس گردنم را نوازش کرده بود، که صدای علاقهاش توجه همهی اهل منزل را به من و جای ابراز علاقهی بابا که بدجور هم میسوخت، جلب کرد. همچین شاکی و با ترس و لرز از ابراز علاقهی بیشتر گفتم: چرا میزنید؟ جوری دستش را تکان داد که من نیم متر به هوا پریدم. بعد درحالیکه سعی میکرد خندهاش را مخفی کند تکرار کرد: یاد بگیر، نصف تو هم نیست. تو وقتی ۵تا اسکناس ۱۰۰۰ تومانی میشماری، هزار و دویست و سی و پنج تومان کم میآوری. آنوقت این بچه… ببین چکار میکند. ای… آجر شود این نانی که به تو دادم.
راستش دیگر با خاک یکسان شدهبودم. کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بابا، ریاضی چه فایدهای دارد؟
یکجوری نگاهم کرد که فهمیدم کاملا مایوسش کردم. سرش را تکان داد و با تاسف گفت: اینهمه داستان گفتیم، تازه میگویی لیلی زن است یا مرد. آنوقت من انتظار دارم که مثل این پسربچه نابغه بشوی. نمیخواهد پسرم. تو همان از یک تا ده را که یادبگیری بشماری کفایت میکند. بهقول معروف “از طلا گشتن پشیمان گشتهایم، مرحمت فرموده مارا مس کنید.” گفتم: حالا من خنگ، شما میشود بگویید که ریاضی بهچه دردتان خوردهاست؟ گفت: خوب از همین جمع و تفریق ساده بگیر و برو بالا. مثلا وقتی میروی میوه بخری، چطور میخواهی بفهمی که چقدر باید پول بدهی؟ گفتم: اولاً که الان تمام ترازوها دیجیتالی شده و خودش همهچیز را حساب میکند. دوماً، وقتی ماشینحساب هست، چه نیازی است که همه چیز را ذهنی انجام دهیم. سوماً، وقتی آب هست کسی تیمم نمیکند و زمانی که ماشن هست کسی با الاغ مسافرت نمیکند.
چنان گودرزی و شقایق را بههم پیوند زدهبودم که خودم هم از آشنایی شقایق گودرزی یکه خوردم. ادامه دادم: الان خود شما که انقدر بهقول خودتان دربچگی ریاضیتان خوب بوده و شاگرد اول بودهاید، چقدر از این ریاضی در کارخانهای که کار میکنید، استفاده میکنید؟ حالا شما نه، یک پزشک چقدر استفاده میکند؟
بابا که دیگر معلوم بود به نقطهی جوش نزدیک میشود، نگاه معناداری بهمن انداخت و نگاهی هم به پس کلهام. کمی فاصله گرفتم که از ابراز علاقهاش درامان باشم. ساکت شدیم و به اخبار که هنوز دربارهی آن کودک نابغه صحبت میکرد دقت کردیم. اینبار گزارشگر به سراغ پدر آن کودک رفت و معلوم شد که پدرش دکترای ریاضی دارد و مانند فرزندش و حتی خفنتر از خود اوست. حتی معادلات چندمجهولی و انتگرال و اینها را هم که من نمیدانم چیست را ذهنی جواب میداد.
کار به اینجا که رسید، بابا در حالی که خودش را به بیخیالی میزد، سریع کانال را عوض کرد و گفت: صبح تا شب یک مشت دروغ تحویل مردم میدهند. باصدای بلند گفت: خانم، این شام آماده نشد؟ من همچنان با لبخند معنادار نگاهش میکردم. بلندشد که برود کولر را خاموش کند، سر راهش یک پسگردنی به من زد که باعث شد متوجه شوم دیگر نباید اینجوری نگاهش کنم.