ترسویی که خودآزاری داشت
اگر همه آدمهای دنیا را مجبور میکردند که در یک اتاق فرار وارد شوند، حتماً آخرینشان بودم و امکان نداشت زودتر بروم. ترسویی که خودآزاری داشت.
اگر همه آدمهای دنیا را مجبور میکردند که در یک اتاق فرار وارد شوند، حتماً آخرینشان بودم و امکان نداشت زودتر بروم. ترسویی که خودآزاری داشت.
اصلاً چپ و راستی نداشت که بخواهیم بپیچیم. تا چشم کار میکرد دشت بود و مسیری سنگلاخ. چطوری از اینجا سردرآورده بودیم؟ مسابقه رالی آخرش خوش است.
آقا اسماعیل، بامزه فامیل. از نظر خودش که باید در سینمای ایران مستر بین میشد، ولی حقش را خوردند. بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل.
زنگ که اینطوری، پشت سر هم میخورد برای مازی و پاپابزرگ حکم مارش جنگ را داشت و سریع در جایگاههای مخصوص به خود قرار میگرفتند. مارش جنگ به صدا درآمد.
چند تا سوار با اسلحه میان جلوی پای پدرم میایستن. یکیشان که از همه جلوتر بود پیاده میشه. قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد.
بیکاری و نشستناش را به یاد ندارم. صبحها سر کار میرفت و دنیایش ریز میشد به قد موجودات میکروسکوپی. مادربزرگ من ترکیبی از خاله ریزه و جودی ابوت بود.
تمام طول روز نگران این بودم که مسیر راه رو چهطوری پیدا کنم. جای معمولی هم نبود که راحت از کسی بپرسم. دختر کدخدا ایران خانم بود؟
مات شده بودم و اگه گاو ریسمان رو نمیکشید که آقا وابده زشته بیا بریم، من تا خود صبح اونجا میموندم. حسینعلی عاشق دختر کدخدا شد.
زمستون بود و هوا حسابی سرد. نمیدونم دقیقاً چه سالی بود شاید پنجاه و هفت یا شش. سلطان گم شدن پیدا شد؟ خاطرات مسیریابی من.