داستان یک اتاق در بیمارستان دولتی
بله واقعا در زندگی زخمهایی هست که فقط و فقط با هماتاقی شدن با داداش کوچک توی یک بیمارستان دولتی التیام مییابد.
پایگاه خبری گلونی، مهرداد حسینزاده: در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را میخورد. اما وجدانا یک چیزهایی هم اتفاق میافتد که آدم رویش نمیشود به کسی بگوید چه شده است.
همین دیروز یک مگس نامحترم طوری داخل سوراخ دماغم رفت که سریع اشهد خواندم، رو به قبله شدم و خودم را آمادهی سرنوشت نمرود کردم. اما مگس بیرون آمد خودش را مالید روی فرش تا تمیز شود و بعد گفت: داداش به نظافت اعتقاد داری؟ گفتم: بله. بعد چنان اسپری مگسکش روی سرش خالی کردم که برادر کوچکم به کما رفت. لامصبها این همه علم پیشرفت کرده نمیشد شما هم طوری سوراخ سر اسپری را هوشمند کنید که خودکار به سمت مگس بچرخد؟
همینطور که داداش کوچکم را با عجله به بیمارستان میبردیم، یک تصادف کوچک کردیم. طوری که خدا را شکر اگزوز ماشین سالم ماند و میتوانیم بفروشیم و با پولش ساندیس و کمپوت بخریم. تا به ملاقات مصدومی برویم که دیروز عصر یک پراید با چهار سرنشین و یک بیمار کما رفته را در پذیرایی خانهاش دید. بعد بر اثر ضربه خفیفی بر سرش دیگر کسی را به جا نمیآورد. البته ما بیمعرفت نیستیم و او را فراموش نمیکنیم و به ملاقاتش میرویم. او هم مرامش را از دست نداده. چون بعد از صحبتهایی با پدرم، قبول کرده خانهاش را بدجایی ساخته و قول داده خسارتمان را بدهد.
زایشگاه یا بیمارستان
بعد از این تصادف داداش کوچک روی دوش و اگزوز در دست به سمت بیمارستان رفتم. اما بیوجدانها پذیرشش نمیکردند و میگفتند آنجا زایشگاه است. اما دروغ میگفتند و خودم دیدم که آنجا پر از تخت و سرم و اتاق بود. حالا درست است که بیمارهایشان اکثرا خانمها بودند ولی داداش کوچک من هم سنی نداشت که با خانمها به مشکل خاصی بخورد.
به هر ترتیب داداش کوچک را باز روی دوش زدم و اگزوز را هم برداشتم بروم که نگهبان دم در جلویم را گرفت و پرسید: چه کار میکنی؟ جواب دادم: داداشمو میبرم، اینجا پذیرشش نکردن. گفت: اول اینکه این داداش تو نیست خانم دکتره، دوم اینکه کسی تو اینطور محیطهایی بلند فحش نمیده، سوم اینکه من قهرمان دفاع شخصی دنیا هستم.
بله واقعا در زندگی زخمهایی هست که فقط و فقط با هماتاقی شدن با داداش کوچک توی یک بیمارستان دولتی التیام مییابد.
پایان پیام
کد خبر : 92929 ساعت خبر : 1:13 ق.ظ