ادبیات شفاهی در کوچصفهان گیلان
به گزارش پایگاه خبری گلونی، ادبیات شفاهی بخشی از فرهنگ فولکور مردم را تشکیل میدهد. فرهنگ مردممجموعهای از دستآوردهای معنوی تودههای مردم است که در طول سالیان متمادیبه وجود آمده و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته است. ادبیات شفاهی مردم مجموعهای از قصهها و افسانهها، ترانهها و مثلها و نغمههاستکه سینه به سینه نقل شده و در حافظهی تودههای مردم باقی مانده است.
این ادبیات گرچه از تکنیک و اسلوب سادهای پیروی میکند، امّا عواطف انسانی، صمیمیت، بیپیرایگی در آن موج میزند و بیانگر نوع زندگی، معیشت و شرایط زندگی طبقات پایین جامعه است.
بخش کوچصفهان از مناطقی است که دارای فرهنگ شفاهی پرباری است، برخی از اینفرهنگ بوسیلهی پژوهشگران محلی از جمله: رحیم چراغی، غلامحسن عظیمی، رضا کوچصفهانی جمعآوری شده و در برخی از مجلات به چاپ رسیده است.
سه تا خاخوران S∂ .Tâ.XâxurâN
(سه خواهران)
ادبیات شفاهی در کوچصفهان گیلان
در گذشتههای دور زنی بود که سه تا دختر داشت و از مال دنیا هم فقط یک انگشترسرمایهاش بود.
روزی مادر به دختران خودش میگوید: بچهها بیایید اول شما را حمام کنم، بعد برویدتره بچینید. هر کس بیشتر چید این انگشتر من مال او.
خواهرها با خوشحالی به او بله بله میگویند. مادر بر روی آتش اجاق یک ظرف مسیآب گذاشته و سروجان بچهها را میشوید. بعد از آن، سه خواهر راه میافتند و به سرباغبرای تره چینی میروند.
خواهر وسطی بچهی زرنگی بود، از خواهر بزرگتر و کوچکترش بیشتر میچیند.آنها اگر یک مشت میچیدند آن یکی پر پیراهنش را پر میکند.
خواهر بزرگتر و کوچکتر دبّه درمیآورند و میگویند: صبح هنگام باید برویم برای جمعآوری هیمه، هر کدام بیشتر هیزم جمع کردیمانگشتر مال او باشد.مادر میگوید: باشد.
صبح هنگام سه خواهر با هم راه میافتند و میروند و از باغ و جنگل هیزم جمعمیکنند، باز آن دوتا میبازند، خواهر وسطی یک پشته هیزم جمع میکند و آن دو فقطیک مشته هیزم جمع میکنند. باز آن دو دبّه درمیآورند و به مادرشان میگویند: مادرسه لنگه سه پا دارد. فردا ما میرویم برای جمع کردن گردو. هر کدام بیشتر گردو پیدا کردیم تو انگشترت را به او بده.
هنوز مدت زیادی جستجو نکرده بودند که یک گرگ از خارستان بیرون میآید. خواهربزرگ و خواهر کوچک گردوی خود را میگذارند و میدوند و فرار میکنند، خواهروسطی حواسش پرت میشود تا گردوهای خود را جمع و جور کند، گرگ حملهمیکند، او را میگیرد و کشان کشان میبرد در جنگل و او را میخورد. خون دختر درآن جنگل در جایی که ریخته بود، یک درخت آزاد بیرون میآید.
روزی یک هیزم شکن با تبر خود به جنگل میرود تا درختی ببرد و به خانه بیاورد آندرخت آزاد را میبرد و میشکند و به خانه میبرد. آن پیرمرد به همراه زن پیرش در میان جنگل کلبهای داشتند، یک پسر پادشاهی هروقت برای شکار به جنگل میآمد، اسب خود را در حیاط خانهی آنها میبست. پیرمرد، شلوار خود را تا زانو بالا آورده و در حالی که پاهایش را در میان جوی کنار خانهاش میشست. ناگهان میبیند، یک تکه از چوب با آب میآید، تکه چوب را از آبمیگیرد و به زن خود میدهد تا بیندازد در داخل اجاق بسوزاند.
پیرزن آن تکه چوب را در داخل اجاق میاندازد تا همراه هیمه بسوزد. که ناگهان ازآتش یک دختر میجهد و بیرون میآید و در کنار اجاق مینشیند. پیرمرد و پیرزن وقتی آن دختر را میبینند که چقدر زیباست. میگویند: تو کیستی؟ چطور شده که ازآن تکه چوب بیرون آمدی؟
دختر سرگذشت خود را از آغاز تا پایان برای آنها میگوید. دل آنها برای او میسوزدو میگویند: فرزندم، خداوند ترا در هنگام پیری به ما داده تا قطرهای آب در گلوی ما بریزی. تو دیگر به خانهی خودت نرو، خواهرانت باز هم، با تو حسادت میکنند. تو با مازندگی کن. دختر میگوید: خیلی خوب.
روزی پسر پادشاه که از شکار برمیگردد و اسبش را در حیاط خانهی پیرمرد بسته بود، چشمش به آن دختر میافتد، که در میان حیاط جارو میزد نزد پیرمرد میرود ومیگوید: تو که دختری نداشتی، این دختر زیبا کیست؟ پیرمرد همهی حکایت را برای پسر پادشاه تعریف میکند. هفت روز هفت شب ساز وسرنا مینوازند و نقاره میکوبند، پسر پادشاه با دختر عروسی میکند.
پایان پیام
برای خواندن مطالب دیگر میتوانید به سایت گلونی مراجعه کنید.
ویدیوهایی درباره این موضوع در آپارات گلونی ببینید.