مشکل از پدر و مادرهای دیروز بود یا از کودکان امروز؟

پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر:سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگن‌های مترو خرده‌فروشی می‌کنم! بله من دست‌فروشم. کار و کاسبی‌ام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگی‌ام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برون‌ریزی و افشاگری بخش‌هایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.

وقتی در مترو قدم می‌زنم انسان‌های مختلفی را می‌بینم. همان ملت ایستاده و نشسته در آنجا که بنده سعی در فروختن اجناسم به آنها دارم. از متمول تا تنگدست، نوزاد تا کهنسال، بی‌اعصاب تا آرام و مهربان، مذهبی تا ملحد! حتی افرادی از شهرهای دیگر ایران غیراز پایتخت که بخصوص در ساعات اداری زیاد دیده می‌شوند. کلا در هیچ محفلی مانند مترو نمی‌توانی افراد گوناگون را از اقشار و اکناف مختلف جامعه زیارت کنی و با آنها ارتباط چهره به چهره داشته باشی. اما برای منی که آنجا مشغول کسب و کار هستم و روزی تقریبا ۸ ساعت از شبانه روزم را مثل موش کور صحرایی در زیر زمین سپری می‌کنم این قبیل ارتباطات دیگر به حد اعلای خودش می رسد و بعضا اتفاقات عجیب و بامزه‌ای برایم رقم می‌خورد. مثلا یک نفر برای آدامس ۱۰۰۰ تومانی هم چانه می‌زند. هرچه می‌گویم: «بابا! دیگه این ۱۰۰۰ تومن چیه که من بهت تخفیف بدم؟ کلا برای خودم ۵۰۰ تموم شده» می‌گوید: «خب به من ۷۰۰ بده که نه سیخ بسوزه نه کباب!» در عوض، دیگری برای همین آدامس، دوبلِ ۱۰۰۰ تومان را می‌دهد و دل من و خانواده و چندنسل آنطرف ترم را هم شاد می‌کند. همینطور الکی! شاید هم محض کمک و صدقه! یک نفر وقتی جنس می‌خواهد محترمانه صدا می‌زند و قیمت‌ها را می‌پرسد. دیگری انگار خدمتکار خودش را خطاب قرار می‌دهد( معمولا با واژه‌ی “آهای” یا حتی “هوی!”) خلاصه بنده به فراخور حرفه‌ام در این چندماه اخیر از انواع گوناگون انسان شاید هم غیرانسان مشاهده کرده‌ام.

 مثلا یک روز یک آقایی در معیت دختر خردسالش با من برخورد کردند. یا بهتر بگویم من با آنها برخورد کردم. همه چیز از یک عروسک شروع شد. آن روز چند عدد عروسک گاو و گوسفند و خرس با خودم برای فروش آورده بودم و خوشبختانه آن دختربچه به محض رویت، دلش پی آنها افتاد. آن آقا هم از آن قشر جامعه بود که معتقدند یک بچه هرچه بخواهد و بگوید باید فی‌الفور براورده شود. برعکس کودکیِ نسل ما که داغ رسیدن به بسیاری از آرزوهایمان را به دلمان گذاشتند. خلاصه دختر بچه از بین آن عروسک‌ها یکی را انتخاب کرد. اما داستان به همین‌جا ختم نشد. او در ادامه نگاهی به اجناس من کرد و چیزهایی از پدر بینوایش درخواست کرد که اصلا هیچ سنخیت و قرابتی با یک کودک ۳-۴ ساله نداشتند. مثلا سیم شارژر! چراق قوه! مبدل کابل یو اس بی!! آن پدر نگون بخت هم الساعه درخواست کودکش را لبیک می‌گفت! حالا من از یک طرف دلم به حال آن مرد و جیب نه چندان پرش می‌سوخت از یک طرف هم با فروش آن همه کالا و جنس، ذوق مرگ شده بودم!

با خودم فکر کردم چگونستی که بچه‌های نسل قدیم با اینکه از طرف والدین کوچکترین توجهی به امیال و خواسته‌هایشان نمی‌شد و دائم تو سرشان می‌زدند حالا این همه آن پدر و مادر را عزیز می‌دارند و هنگامی که خدمتشان می‌رسند با احترام در مقابلشان کرنش می‌کنند و از صمیم قلب، تر و خشکشان می‌نمایند. اما کودکان نسل امروز با اینکه تمام اوامرشان سریع براورده می‌شود و کوچکترین محدودیتی از طرف والدین لمس نمی‌کنند و کاملا یک تنه در خانواده مشغول حکمرانی هستند همین که به سن ۱۸ سالگی می‌رسند این چنین گستاخ و سرکش می‌شوند و نه تنها قدر مهربانی‌های آن پدر و مادر را نمی‌دانند بلکه حتی دیده شده به وضوح آنها را می‌آزارند. نمی‌دانم مشکل از پدر و مادرهای دیروز بود یا از کودکان امروز؟

پایان پیام

ادامه این داستان دنباله‌دار را در اینجا بخوانید.

کد خبر : 58470 ساعت خبر : 8:41 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=58470
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات