پایگاه خبری گلونی، محسن فراهانی: نمایش رادیویی پارتیبازی
(شخصیت ها: روانپزشک+بیمار)
مطب دکتر
دکتر: ای بابا باز هم که شمایی! باور کنید دو ماه طول کشید تا اون مشکل روحیم رو برطرف کردم.
بیمار[با پریشانی]: آقای دکتر به دادم برس. دارم دیوونه میشم.
دکتر: چرا عزیزم؟ چی شده مگه؟
بیمار: آقای دکتر از دست این مردم دارم دیوونه میشم. از دست این کارهاشون مغزم داره سوت میکشه.
دکتر: کدوم کارها؟ بیشتر توضیح بده جانم.
بیمار: آقای دکتر تو ادارهی ما همه از کارشون ناراضیان و صبح تا شب مینالن و نفرین میکنن. مدام میگن اگه بیرون دستفروشی و سیگارفروشی کرده بودیم الآن وضعمون بهتر بود.
دکتر: خب عزیزم این یه مسئلهی شخصیه. حتماً احساس میکنن اگر کارمند نمیشدن وضعیت بهتری داشتن.
بیمار: آخه آقای دکتر با اینکه تو این بیکاری، استخدام رسمی شدن اما با همین بهونهها دست به سیاه و سفید نمیزنن. کار ارباب رجوع رو راه نمیاندازن و مدام غر میزنن که فلان اداره حقوقش ده برابر ماست و اگر نون خشک میفروختیم الان پولدارتر بودیم.
دکتر: خب عزیزم شما آروم باش. سعی کن آرامش خودت رو حفظ کنی. این که ناراحتی نداره.
بیمار: آخه آقای دکتر همهی کارهاشون افتاده گردن من. بعد صبح تا عصر راه میرن و میگن آدم باید احمق باشه بیاد تو این اداره عمر و جوونیش رو تلف کنه.
دکتر: خب عزیزم این که اینقدر ناراحتی و عصبانیت نداره.
بیمار: آقای دکتر من از این موضوع دیوونه نشدم که. چیزی که من رو روانی کرده و شاخ درآوردم یه مسئلهی دیگه است.
دکتر: چه مسئلهای این قدر شما رو روانی کرده جانم؟
بیمار: مشکل من اینجاست که وقتی یه ردیف استخدامی خالی میشه، همهی اینها که میگفتن آدم باید احمق باشه تا بیاد تو این اداره کار کنه، یهو با فتوکپی شناسنامهی پسر برادر و عموزادهی خالهشون میرن قسمت کارگزینی و التماس میکنن که فامیلشون رو استخدام کنن.
دکتر: حالا شما به اعصاب خودت مسلط باش. اونها هم حتماً خودشون از کارشون ناراضی هستن ولی دوست دارن فامیلشون هم بیاد تو ادارهشون.
بیمار: نگاه کن آقای دکتر این عکس یکی از همون همکارامه که صبح تا شب غر میزنه و میگه ما بدبختیم که اومدیم تو این اداره کار میکنیم و اگر نون خشک میفروختیم پولدارتر بودیم.
دکتر: بده ببینم جانم. ئه! ئه! این که همسایهی ماست![با تعجب] امکان نداره. این صبح تا شب پز کارش رو به من میده. عجب آدم دروغگوییه.
بیمار: همهشون همینطورن آقای دکتر
دکتر [با عصبانیت]: ئه! ئه! من بدبخت چه قدر به خاطر این آدم از زنم زخمزبون و نیش و کنایه شنیدم.
بیمار: حالا خیلی خودت رو ناراحت نکن آقای دکتر.
دکتر [با عصبانیت شدیدتر]: خاک بر سر من که بخاطر اینکه مبل خونهم از این آقا بهتر باشه ماشین خوشگلم رو فروختم. لعنت به من. میخوام سرم رو بکویم به این میز.
[دکتر شروع میکند به کوبیدن سرش به میز]
بیمار: آقای دکتر. آقای دکتر. جان من آروم باش. نکن این کارو.
[دکتر همچنان فریاد میزند و خود را به در و دیوار میکوبد]
بیمار: آقای دکتر آروم باش توروخدا. نکن این کارو. بیا فعلاً این یه بسته بنزودیازپین رو بخور. بعداً برو پیشیه روانپزشک.
[دکتر همچنان فریاد میزند و خود را به در و دیوار میکوبد و بیمار سعی میکند آرامش کند]
پایان
این نمایش رادیویی را بشنوید:
نویسنده: محسن فراهانی
گویندگان: محمد شعبانپور، میثم کریمی
پخش از رادیو جوان
برنامه پی نوشت
پایان پیام