پایگاه خبری گلونی، پروین استکی: بعد از چندین سال، یه روز با دوستم رفتیم کوه! گفتیم یکم پیادهروی کنیم این بدنمون از خمودگی دربیاد. اتفاقاً خیلیا اومده بودن کوه. یه عدهشون هم اومده بودن شکار آهو!
جاتون خالی چه صفایی داد. هوا تمییییز، نفسها چاااااق، هیکلها رو فرم.
دیگه کمکم نزدیکا ظهر شکممون داشت لگدپرانی میکرد. بنده خدا حقم داشت. آخرین باری که غذا خورده بودم، ظهر روز قبلش بود!
گفتیم بیشتر از این در حق شکم اجحاف نکنیم، رفتیم یه رستوران کوهستانی!
عجب جای باصفایی. یه نگاه به منو غذا انداختیم، دیدیم پولمون نمیرسه نیمرو بخوریم، چند دست کباب کوبیده مشت سفارش دادیم.
آخ آخ آخ… چه بویی داشت لامصب(لا مذهب).
هوا تمیییز، هیکلا ورزشکاری، چندتا دونه درخت، نهر آب روان، حوریم تا دلت بخواد اونجا با اسپیکر و آهنگ در رفت و آمد بود! بهشتی بود برا خودش.
بالاخره کباب ما رو آوردن. آقا ما تا چنگالو کردیم تو شکم کوبیده که بلندش کنیم از هم وا رفت! یه بار دیگه تکرار کردیم، بدتر شد! خلاصه ما به هر بدبختیای بود لقمه گرفتیم و گذاشتیم دهنمون! چشمتون روز بد نبینه، همین که این لقمه رفت توی دهن من، یه بویی شبیه بوی لجنهای کف حوض توی حلق و گلوم پیچید! لقمه دوم رو که قورت دادم، احساس کردم دارم آب استخر قورت میدم! همهچی توش بود!
قیافه حوریا جلوی چشمام کش میومد! صورت دوستم کهیر زد! بدبختی دستشویی هم گیر نمیاومد اونجا!
شاکی و عصبانی رفتیم پیش صاحب رستوران. گفتیم: آقاا این چهه کبابی بود دادی به ما؟! گوشت چی بود؟ فاسد بود اصلاً!
سرتا پامونو ورانداز کرد و با تعجب و حالتی که انگار بهش برخورده باشه، گفت: فااااااسد!؟ اشتباه میکنید. گوشتهای ما تازن. ذهن شما مسمومه فکر میکنید گوشت فاسد خوردین!
دوستم گفت: آقا چی میگی؟ ذهن مسموم چیه؟ معلوم نیست این گوشت خر بود یا گربه دادی به خورد ما.
صاحب رستوران شاکی و جوشی گفت: فکرتون فاسده، قیافتون فاسده، ما گوشت فاسد نداریم اینجا، معلوم نیست چیکار کردین توهم زدین! گوشتهای ما همینجوریه! دوس ندارین میخواستین دوزار بیشتر بدین نیمرو بخورین.
بعد خیلی بلندتر گفت: اصغر بیا اینا رو از اینجا بنداز بیرون!
اصغر،اصغر نبود که! ماشالا اکبری بود برای خودش! من و دوستمو که میگذاشتن روهم اندازه یه پاش میشدیم!
صورت دوستم دوباره کهیر زد! بدبختی دستشویی هم گیر نمیاومد اونجا!
گفتم: آقا ببخشید. مشکل از ذهن ماست که فاسده، قربون ریشای اتو کشیدت برم!
خلاصه که اون روز جمعه هیکل ورزشکاریمون به فنا رفت و با فکرای فاسد برگشتیم خونه!
این روایت را بشنوید :
نویسنده: پروین استکی
گویندگان: میثم کریمی، محمد شعبانپور
تهیه کننده: میثم کریمی
پخش از رادیو جوان
برنامه پی نوشت
پایان پیام