اعراب خارجی در شیراز سیر و سیاحتی ارزان و بهیادماندنی را تجربه میکنند
سفرنامه شیراز_قسمت چهارم
پایگاه خبری گلونی؛ راضیه حسینی: هتل جمع و جور و خوبی بود. بیشتر از همه سفیدی و تمیزی ملحفهها و بالشها مجذوبم کرد.
ناهار را که خوردیم هر سه تقریباً به حالت غش افتادیم روی تختها. دو سه ساعت بعد در حالتیکه فکر میکردم فقط چند دقیقهست خوابم برده بیدار شدم.
کتری برقی را روشن کردم اول از صدایش کمی ترسیدم یک جورهایی انگار میخواست با شمارش معکوس من پرتاب شود به فضا، ولی خدا را شکر پشیمان شد و آب که جوش آمد آرام نشست سرجایاش.
بعد از خوردن چای تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون و شبهای شیراز را ببینیم.
فکرش را هم نمیکردم با آن آفتاب سوزان هوای شباش اینقدر دلچسب و عالی باشد.
بادی که نه گرم وبود نه سرد طوری زمینگیرت میکرد که دلت نمیخواست از جایت تکان بخوری و این هوا را از دست بدهی.
به شاهچراغ رسیدیم. صحن و حرم همان آرامش حرم امام رضا را داشت. در کنار حرم حضرت شاهچراغ با فاصلهای کم ضریح طلایی دیگری هم به چشممان خورد.
پرسیدیم گفتند برادر شاهچراغ است. بعد از زیارت روی فرشهای پهن شده در حیاط نشستیم و با چند تا نفس عمیق آرامش صحن و باد ملایم شیراز را جمع کردیم توی ریه و مغز و قلبمان.
به هوای اینکه اینجا هم مثل رشت مغازهها تا مطمئن نشوند تمام جغدهای اطراف خوابیدهاند نمیبندند بدون عجله و آرام آرام برای خرید یک سری وسایل دنبال سوپرمارکت گشتیم.
ولی با تعجب به هر جا که رسیدیم بسته بود. ساعت هنوز یازده هم نشده بود.
بالاخره یک هایپرمارکت پیدا کردیم که باز بود. پنج دقیقه بعد از داخل شدن، از بلندگو اعلام کرد که بیایید صندوق، داریم میبندیم.
چراغها یکی یکی خاموش شد و ما با عجله رفتیم سمت صندوق.
با خریدهای نصف ونیمه به هتل برگشتیم.
اعراب خارجی در شیراز
صبح بخاطر تمام نشدن صبحانه هم که شده زود بیدار شدیم. همه چیز صبحانه خوب بود الا چایاش.
نمیدانم چرا اصرار داشتند هر روز یک طعمی قاتی این چای بیچاره کنند.
شما بگویید میشود چای دارچینی را با پنیر خامهای خورد؟ نکته جالب دیگر، نبود شکر روی میزها بود.
گویا شیرازیها برخلاف ما اعتقادی به خوردن چای شیرین اول صبح ندارند.
البته عادت خوبیست ولی از آنجایی که ما نمیتوانستیم عادت خودمان را ترک کنیم با قند چای دارچینی را شیرین کردیم.
به دور وبرم که نگاه کردم یک لحظه تصور کردم به یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس آمدهایم و اینجا اصلاً ایران نیست.
غم غربت عجیبی احساس کردم. تمام میزهای اطرافمان اعراب خارجی نشسته بودند و ما تنها ایرانی موجود در سالن بودیم.
سمت راستی یک خانواده سه نفره بودند که خانم کلاً سرتا پا مشکی پوشیده بود. حتا عینک آفتابی هم به چشم داشت.
مرد هم با کلاهی بر سر و تیشرت و شلوار مشکی روبروی خانم وکنار پسر دو، سه سالهشان نشسته بود.
بعد از صبحانه آماده شدیم برای رفتن به باغ عفیف آباد
پایان پیام