تست گویندگی رادیو و ماجرای خوشگذرانی در تهران
به گزارش گلونی ماجرای سفر به تهران و تست گویندگی را به قلم بیتا اشکانیان در ادامه این یادداشت میخوانیم.
خلاصه به تهران آمدم. خودم خندم میگرفت. پیش خودم عذاب وجدان داشتم که الکی وقت آن بندگان خدا را میگیرم. آخر من را چه به تست صدا دادن. خلاصه که اصلا جدی نگرفته بودم و فقط داشتم به برنامههای بعدم فکر میکردم.
تست گویندگی رادیو
یکی از دوستانم من را همراهی کرد تا به محل تست بروم. آنجا برگهای به دستم دادند و گفتند اینها را تمرین کن یکی از این متنها را باید بخوانی.
متن اول که یک متن ادبی سنگین بود و به شدت سخت بود. زحمت خواندنش را به خودم ندادم. متنهای دیگر را خواندم. یکی از آنها یک متن خبری بود. آن یکی قسمتی از یک داستان بود و یک متن دیگر هم که آن هم آسان بود در آن برگه وجود داشت.
همه را خواندم به جز همان اولی که بسیار سخت بود. قسمتی از کتاب گلستان سعدی بود. با خودم گفتم اگر آنقدر بدشانس باشم که بین این چهار متن، اولی به من بیوفتد پس قطعا شانسی هم برای قبولی نخواهم داشت.
بالاخره نوبت من رسید. وارد اتاقی شدم که هیچکس در آن نبود. یک صندلی بود و یک میز که روی آن یک برگه و یک میکروفن وجود داشت. روی صندلی نشستم. صدایی آمد که گفت خودت را معرفی کن.
خودم را معرفی کردم. خندم گرفت. تا حالا در میکروفن خودم را معرفی نکرده بودم. صدای خودم را شنیدم و بیشتر خندم گرفت.
بله همان طور که حدس میزنید از من خواستن متن شماره یک را بخوانم. یعنی حتی از بین چهار تا گزینه هم من شانس نداشتم چه برسد به اینکه از بین آن همه شرکت کننده بخواهم انتخاب شوم.
از آنجا که هدفم از شرکت در آن امتحان چیز دیگری بود، ناراحت نشدم. به فاجعه بارترین شکل ممکن متن را خواندم. حتی خودم حاضر نبودم خودم را انتخاب کنم. تن سعدی در گور میلرزید اگر خواندن من را میشنید.
خلاصه به هر خفتی بود متن را خواندم و با خیال راحت که تحت هیچ شرایطی قبول نخواهم شد تمام آن روز را به خوشگذرانی و دیدار دوستانم گذراندم. حتی نرفتم نتیجه آن تست را ببینم.
پایان پیام
نویسنده: بیتا اشکانیان