بدون خواهرم به بهشت هم نمیروم
بدون خواهرم به بهشت هم نمیروم
به گزارش گلونی عقل پدر و مادر نقش مهمی در زندگی شما بازی خواهد کرد.
از همان اول که پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای برادر بزرگترم یک خواهر بسازند، زندگی من کج و کوله پیش رفت؛ چون من خواهر نشدم و برادر شدم.
بنابراین برادرم با ورود من به خانه با یک جسم سرد از نوع تیز و دستهدار که میگفتند مال زنجان است، از من استقبال کرد.
آن قدر برای از بین بردن من نقشه کشید و خیلی از آنها را عملیاتی کرد که او را فرستادند خانه مادربزرگم تا من کمی بزرگ شوم.
اما او از راه دور هم دستبردار نبود. تا مرا تبدیل به خواهر نمیکرد، آرام نمیگرفت.
یک بار که مامان مرا برای واکسن میبرد به درمانگاه، با دوچرخه از کنارش رد شد و مرا از دست مادر قاپید و برد خانه مادربزرگ.
محلولی از وایتکس، فلفل سیاه و خاک اره تهیه کرده بود که بریزد در حلقم که مادربزرگ رسید و مرا نجات داد.
بار دیگر مثل کماندوها از پشتبام خانه آویزان شده بود و مثل نینجاها از پنجره پریده بود توی اتاق و مرا مثل توپ فوتبال از پنجره به بیرون پرتاب کرده بود.
خوشبختانه همان موقع پدرم از سر کار برمیگشت و من درست افتادم در بغل پدر.
یک بار دیگر خودش را زده بود به مریضی که برود بیمارستان و پدر و مادرمان را خبر کنند.
مسلماً مرا با خود به بیمارستان بردند. برادرم من را که دید یک سرنگ از روی سینی پرستاری برداشت و به من حملهور شد.
درست قبل از اصابت آمپول به من، دکتر دست برادرم را گرفت.
بدون خواهرم به بهشت هم نمیروم
یواش یواش والدینم به سلامت عقلی برادرم شک کردند و پس از معاینات فراوان، وی را در یک بیمارستان مخصوص بیماریهای روانی بستری کردند.
آنجا هم دستبردار نبود. بارها فرار کرد و به انحاء مختلف سعی در نابودی من داشت.
اگر وضع مالی فلاکتبار والدینمان را ندیده بودم فکر میکردم احتمالاً پدرمان پادشاهی، سلطانی، چیزی است که برادرم برای از بین بردن رقیب جانشینی پادشاه کمر به قتل من بسته.
پدر و مادرم مجدد تصمیم گرفتند بچهدار شوند و یک خواهر برای ما دو برادر بیاورند که این قائله ختم به خیر شود.
اما باز هم خواهرمان برادر شد و من که حالا همسن برادر بزرگترم در زمانی که به دنیا آمدم بودم، با دیدن برادرم که قرار بود خواهرم باشد عصبانی شدم.
چون نه تنها خواهری نصیبم نشده بود، بلکه با این وضعیت رابطه بین من و برادرم هم هیچ شانسی برای بهبود نداشت.
بنابراین یک لحظه خون به مغزم نرسید و اولین جسم نوکتیز را برداشتم و به سمت برادر کوچکترم حملهور شدم.
حقیقت این است که من هم راههای زیادی را برای از میان برداشتن او امتحان کردم اما در آخر کنار برادر بزرگترم جای گرفتم.
پدر و مادرم افتاده بودند روی لج. بچه چهارم و پنجم هم پسر شد و برادرها یک به یک بستری میشدند تا اینکه ششمی دختر شد.
با ورود خواهرمان تمام کدورتها از بین رفت و همه برادرهای گرفتار در بیمارستان مرخص شدند و به زندگی عادی برگشتند.
خواهرمان زبان که باز کرد ما از شوق داشتیم خفه میشدیم اما به محض آنکه اولین جملهاش را گفت دیوارهای خانه بر سرمان آوار شد: «برادر نَدوست»
اصلاً ما را نمیخواست. هر کاری هم کردیم که دلش را به دست بیاوریم نشد که نشد.
کمی که بزرگتر شد انواع و اقسام نقشهها را برای از بین بردن ما میکشید.
یک شب روی سر برادر کوچکمان اتو انداخت. یک بار روی پلهها روغن ریخت که با کله بخوریم زمین.
او را همراه با پدر و مادرمان در بیمارستان بستری کردیم؛ چون دیگر نه خواهر میخواستیم نه برادر.
سایر آثار نویسنده را بخوانید
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت
خرید عروسک از سایتهای معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید
کد خبر : 256726 ساعت خبر : 10:56 ق.ظ