ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
اسم و فامیل راننده که در صفحه اسنپ نوشته بود از همه جالبتر بود. « محمدعلی قسمتعالی». ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی.
اسم و فامیل راننده که در صفحه اسنپ نوشته بود از همه جالبتر بود. « محمدعلی قسمتعالی». ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی.
صورتم را برگرداندم طرف خانمی که نه کوله داشت و نه کلیپس و به نظرم از همه امنتر میآمد، اما به سرعت متوجه اشتباهم شدم. وایسا مترو من میخوام پیاده شم.
همه میدانستند که خانم شهشهانی از چپدستها خوشش نمیآید. بنده خدا فکر میکرد هر کسی که چپ دست است ایراد مادرزادی دارد. چوب معلم گله هر کی نخوره خله.
برای اینکه از زور تعجب عین پلوی شفته وا نروم به ددیوار کنار میز تکیه دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
بالاخره یک نفر در خانواده ما به جایی رسید که مجسمهاش را بسازند. البته نه روی زمین. اینجا، توی سیاره سرخ. جایی میان زمین و زمان.
به محض ورود، همه چراغها خاموش شد. این حد از تاریکی را همان یک بار که برای خواب تصمیم گرفتم از چشم بند استفاده کنم، تجربه کردم. اتاق فرار و باسلقالسلطنه.
اگر همه آدمهای دنیا را مجبور میکردند که در یک اتاق فرار وارد شوند، حتماً آخرینشان بودم و امکان نداشت زودتر بروم. ترسویی که خودآزاری داشت.
اصلاً چپ و راستی نداشت که بخواهیم بپیچیم. تا چشم کار میکرد دشت بود و مسیری سنگلاخ. چطوری از اینجا سردرآورده بودیم؟ مسابقه رالی آخرش خوش است.
آقا اسماعیل، بامزه فامیل. از نظر خودش که باید در سینمای ایران مستر بین میشد، ولی حقش را خوردند. بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل.