«ملتش را دوست دارد. کمبودهایشان را به این دلیل میبیند که عاشقشان است، با آنها زندگی کرده، میانشان بار آمده، زبانشان را بزرگ داشته و در نتیجه به خاطر همه اینها او یکی از بزرگترین… بگذارید به صراحت بگویم بزرگترین هنرمند زنده ما است.»
به گزارش پایگاه خبری گلونی، روزنامه ایران نوشت: «نام بهرام بیضایی شاید تنها هماوردی است که حریف مشغلههای مألوف این روزها میشود، بهانه تولدش را که با اهالی سینما، تئاتر و ادبیات در میان میگذاریم دیگر بهانهها دست به سر میشوند تا در همین ساعات اندک باقی مانده به ۵ دیماه برایمان از او بنویسند. او که آن قدر عزیز هست که گلایههای ابراهیم گلستان را به جان بخریم و متنی را که با عشق نوشته است، با عشق بخوانیم تا جایی که نواختنها و توبیخشدنهایمان بابت این تأخیر رنگ ببازد و آن را بدون جرح و تعدیل منتشر کنیم. یادداشت نیمهشب آیدین آغداشلو شاهد مثال خوبی برای نقل این خاطرخواهی اهل هنر است. او واژه از ستون عظیم و رفیع فرهنگ ایران طرحی زده است تا سرمان را بالا بگیریم و دلمان قرص شود به روح بلند ایرانی. «پیوند دادن سر و دل در آفریده هنری کاری آسان نیست» و این طرفه به قول میرجلالالدین کزازی از کسی برمیآید که دلی نیک هوشیار دارد و سری پایهور؛ و اهل دل و سرشناس باید بود تا تصدیق کرد این سخن پژوهشگر برجسته ایرانی را که به واقع بهرام بیضایی است که هنرمندی از این گونه است. در محضر او شاگردی کردن و عطش دلتنگی برای این یادگیری باید در جانت زبانه بکشد تا همچون جهانگیر میرشکاری تنها ساعاتی پس از ترخیص از بیمارستان و در بستر بیماری از او بگویی؛ آن قدر که نفسات تنگ شود و نفسهایت به شماره بیفتد. نام بهرام بیضایی برای برخی همچون ایرج رامینفر آهنگ بیدارباش است. در راه سفر روز و شباش از ما فاصله گرفتهاند اما نام بیضایی که میآید انگار تمام فاصلهها برداشته میشود و هر درخواست ما بیتعلل اجابت میشود و او در فرصتهای مختلف در پیامهای صوتی برایمان از همکاری با بیضایی میگوید. یادداشت حسن باستانی کمتر از دو ساعت پس از اعلام درخواست به دستمان میرسد تا در دایره واژگانش سرگردان شویم در یافتن چرایی مهاجرت چندین ساله استادش و ذکر بگیریم برای دست کوتاه نسل امروز از نخل دانش او. یادداشت تینا پاکروان دستیار کارگردان بیضایی باید قبل از انتشار به دستمان برسد تا شاهنامه کاری استاد بیتکرار در آخرین دقایق برایمان به نظم شود. شنیدن از بهرام بیضایی تشنهترمان میکند تا او را در گفتههای دیگران بجوییم و جرعه جرعه در کلام دیگران وصف او را نیوشیم.
برای استاد بیتکرار
تینا پاکروان، فیلمساز و بازیگر
همهمه. سکوت.
هیاهو. سکون.
«چریکه تارا »
و حس یک عبور.
تنش یک ضربه.
ریتم.
وزن.
زن.
باور.
«سگکشی»
صدای زنگ.
چرخش ناگهانی یک نگاه.
اضطراب.
صدای در.
امید.
حرکات موزون.
انتظار.
مادر.
«مسافران»
انکار.
شکستن قلم.
مرگ مؤلف.
«وقتی همه خوابیم»
عشق.
جنگ.
آوارگی.
عاطفه.
پچپچههای بیدلیل.
آغوش گرم.
«باشو غریبه کوچک»
هویت.
آیینه.
بازتاب.
جستوجوی خود.
«کلاغ»
و
و
و
هزار بارهها تازه و تکرارنشدنی
وقتی تو قصه گوی هر هزار باشی
در «شب هزار و یکم»
استاد همیشه و هنوز
قلمت برقرار
عمرت فزون
تولدتون مبارک بر ما که چون شمایی را
در دورانمان داشتیم.
پایسته بزرگداشت و تمجید
ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز
بیضایی بسیار حق دارد که برایش تمجید و جلسههای بزرگداشتی بگذارید. خیلی هم دلم می خواهد به جبران کارهایی که برای او نتوانستهام انجام دهم با همه دقتی که داشتهام و همه وقتی که نبوده است که داشته باشم، الان چند سطری بنویسم که در خور او و در خور عده کمتری از آن چه ممکن بود باشند باشد ولی نشد. نوعی ناتوانی و عقبماندگی، این است که یک روز، فقط یک روز، زودتر از موعدی که باید میبود خبر میدهید و بیشتر از یک نفر و یک نشریه هم خبر میدهند و میخواهند که من چند سطری بنویسم. چه جور میشود شرح وسیع را به چنین سرعتی داد و نوشت که برسد و به چاپ هم بیاید؟ این تاریخ و موعد را میشد از پیش بگویید، که نگفتید. پس دگر نمیشود که برسد. اما میشود که همین چند کلمه پر از نقنق مرا دریافت فرمایید و تحسین من و تأسف مرا از فرصت پیدا نکردنهای من مرقوم بفرمایید و کاری کنید که در آینده امکانهای سالم و صحیح و به کار آینده و اثر دهندهای ایجاد شود و رفاه و آزادی، نه توقعات زورگویانه یا کوششهای تنگدستانه و تنگفکرانه را به جای این نوع شتاب در آخرین لحظههای ممکن به دست آورید و به کار رسانید. هوش تند و پیدا کردن «سوراخ دعا» از لازمههای توفیق است، که در گذشته هم نمونههایی از آن به کار رفته و به کار آمده است. درست فکر کردن لازم است و حسود نبودن و تنگ نظر نبودن و جا برای وسعت فکر فراهم آوردن. اینها مهم تر است برای توفیق و تعلی، اینها لازمه فدا نشدن و به هدر نرفتن کم یا زیاد تواناییهای نادیده است. تکیه روی این عنصرها امکان می دهد به ضایع نشدنهای آینده. من به دقت و پشتکاری که بیضایی داشته است تحسین میفرستم و آرزو می کنم که ای کاش کسان دیگری، که پرشماره هم نیستند، میشد که داشته باشند و میشد که بیضایی هم میتوانست یکی، دو فرصتی که یکی، دو نفر دیگری هم پیدا کردند، پیدا کند.
تازه به تازه، نو به نو
جهانگیر میرشکاری، صدابردار
بهرام بیضایی را در نوشتههایش شناختم و تسلطش به ادبیات مرا دلبسته او کرد تا این که شانس و اقبال بزرگ کارنامه کاریام به من رو کرد؛ همکاری با بهرام بیضایی برای «باشو غریبه کوچک» به من پیشنهاد شده بود و من پس از سالها تلاش برای متقاعد کردن دیگران برای صدابرداری سر صحنه در آثار سینمایی میتوانستم برای نخستین بار این اتفاق را در کنار او تجربه کنم. همیشه میگفت ۵۰ درصد صدا میخواهم و ۵۰ درصد تصویر! چند روزی که از کار گذشت با وجود این که برای نخستین بار بود که با ایشان همکاری میکردم گفت که در برخی صحنهها تمام ذهن من درگیر تصویر و بازی میشود و از من خواست اگر صدا درست نبود با علامت سر اعلام کنم تا صحنه را تکرار کند. به حدی در بیان بازیگر دقت داشت که اگر مثلاً حرف پایانی یک کلمه یا جمله مثلاً «ت» درست شنیده نمیشد از بازیگر میخواست که آن را دوباره تکرار کند البته متنی که بیضایی مینوشت به حدی زیبا بود که حیف بود حتی ذرهای در بیان به آن ایراد وارد شود. در فیلم کوتاه «گفتوگو با باد» هر روز با یک ایده جدید و جالب میآمد. بیضایی نه تنها در صدابرداری بلکه در همه چیز بینظیر است. هر لحظه و هر آن بودن با بهرام بیضایی همراه با یادگیری است. همیشه گفتهام مگر خود انسان بیکفایت باشد که در کنار استاد چیزی یاد نگیرد در آن صورت هم حداقلش این است که دستور زبان فارسی را باید یاد بگیرد. وجود بهرام بیضایی در سینما و تئاتر ما یک پدیده کمنظیر است. سایه استاد سالها بالای سر هنر این مملکت باشد. اگر چه این روزها خارج از ایران هستند اما من که سالها با او کار کردهام میدانم که بهرام بیضایی چقدر عاشقانه دلش برای این مملکت میتپد. استاد هر جا هستی تولدت مبارک، سایهات بر سر ما و هنر این مملکت مستدام.
نماینده روح بزرگ ایرانی
آیدین آغداشلو، نقاش، گرافیست و نویسنده
بهرام بیضایی از ستونهای عظیم و رفیع فرهنگ معاصر ایران است. هر جا که میخواهد رفته باشد، چون هر جا که باشد، نماینده معنا و شعور و خلاقیت درخشان مردم کارآمد است. نماینده روح بزرگ ایرانی است در هر جای دنیا. همیشه چه بسیار غبطه خوردهام برای آن دانش وسیع و عمیق، برای آن احاطه باور نکردنی زبان و ادبیات فارسی، برای دانستههای بینظیرش در هنرهای نمایشی… برای همه معرفتی که داشت و من نداشتم… که همچنان ادامه دارد و من نخواهم داشت. در حق بزرگی چون او جفای بسیاری روا شد. جفایی که در ذات جهل و بیاعتنایی است: از اخراجش از معلمی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران – به کوشش دانشجویان خودش! در سال ۵۸، تا همه بیحرمتیها و مانعتراشیهای سلیقهای مسئولان از یاد رفته سالهای بعد، تا نتواند کار کند. تا منع و دریغ از صدور مجوز چاپ نوشتهها و نمایشنامههایش، گاه و بیگاه و به بهانههای پرت و بیپایه… تا به عمداً راندن او به جایی که جایگاهش نیست، اما آسوده است در آنجا. پست و بلند این عمر پرمایه را تماشا کردیم و شاهد شدیم و خوشدلانه داوری را احاله کردیم به تاریخ، که چه مغرض و فراموشکار و چاپلوس بوده است، اغلب. مانند بهرام بیضایی یکی پیدا میشود در قرون و عصری. خوشا به حال من که در قرن او در گوشهای، حضور داشتم.
او هنرمند زنده است
ایرج رامینفر، طراح صحنه و لباس
عاشق معماری و دانشجوی سال سوم دانشکده دراماتیک در رشته طراحی صحنه و تئاتر بودم که فیلم «غریبه و مه» و «سفر» من را وارد دنیای دیگری کرد؛ دنیای پر از فکر و اندیشه سینمای بهرام بیضایی. قرار است به بهانه تولدش از بهرام بیضایی بنویسم اما در این فرصت فشرده شاید آن چه را که بشود در یک کلام گفت (با احترام به دیگر کارگردانان همنسل او که با ساخت فیلم خوب در تغییر ذائقه مخاطب تلاش کردند) این است که بهرام بیضایی مهمترین و تأثیرگذارترین کارگردان مؤلف در تاریخ سینمای پیشرو و نوین ایران بوده و هست. بیضایی زندگی را میخواهد صرفاً برای آن که سینما، نوشتن و نمایش کار کند. یک هنرمند خارقالعاده با ذهنیت منسجم، خلاق و پر از اندیشه که باید بنویسد تا از افکار و ایدههایی که به سراغش میآید، خالی شود و جلوتر برود نه این که عقب برگردد و خود را تکرار کند. او سعی کرده همیشه پیشرو باشد و کشف کند و این خصوصیت مهمی برای یک هنرمند است که در گذر زمان تأثیر گذاشته و تأثیر گرفته است، پس زنده است و تمامنشدنی. برای من صحبتهای بیضایی موسیقی مرموز و سحرکنندهای است که میکشاندت به سویی که به گذشته فکر کنی، در آن سیر کنی و به هویتات برسی. گذشته این سرزمین برای او اگر چه همچون آوازی حزنآور، متأثرکننده است اما زندگی و عمرش را برای شناخت تمدن آن میگذارد تا پاسخی به سؤالات معاصر باشد و با سخاوت آن را به نسل بعدی منتقل کند. کاری که او میکند رسالت بیچون و چرا برای یک هنرمند واقعی است. افسوس که این حسرت همیشگی وجود دارد که چرا به او فرصت داده نشد تا نمایشنامههایش را خودش اجرا کند یا فیلمنامههایش را جلوی دوربین ببرد؟ با هزینه یک قسمت از دهها سریال تاریخی که ساخته شده است او میتوانست «اشغال» را بسازد؛ فیلمنامه محبوب بیضایی راجع به ایران و جنگ جهانی دوم. چرا «آیینههای روبهرو» را نباید خودش روی صحنه تئاتر ببرد یا فیلم آن را بسازد؟ بودجه میخواهد؟ این بودجه در اختیار خیلیها قرار گرفته است اما چرا در اختیار بیضایی قرار نمیگیرد تا بتواند شهرکی از تهران دهه ۲۰ بسازد و «اشغال» را جلوی دوربین ببرد. تمام درد دل من این است که چرا به بیضایی فرصت داده نشده تا آثارش را تبدیل به نمایش یا فیلم کند یا به عبارتی چرا این فرصت داده نشد تا بتواند یک فکر مفید برای یک جامعه و سرزمین را به تصویر بکشد؟ ثمره بیش از ۶۰ سال زندگی در نمایش و ادبیات فقط ۱۰ فیلم و ۴ یا ۵ فیلم کوتاه و…؟ این اصلاً منصفانه نیست و به همین خاطر است که دوست ندارم گذشته را مرور کنم. با همه احترامی که برای اهالی رسانه و منتقدان دلسوز قائلم اما باید بگویم آنها گاهی آرامشت را بر هم میزنند؛ چرا که وادارت میکنند به گذشتهای فکر کنی و راجع به آن صحبت کنی که اصلاً مسأله این نسل و سینمای این روزها نیست. خیلی از این صحبتها تأثیری در وضعیت امروز سینما ندارد و فراموش میشود، که اگر غیر از این بود باید گوشهای از تجربیات هنرمندی چون بیضایی را در سینمای امروز شاهد بودیم. اویی که در زمان ساخت «غریبه و مه» آن قدر برایمان از کوروساوا گفت تا زبان سینما برای من و امثال من اهمیت پیدا کند؛ این که چطور فیلمسازانی مثل او از تکنیک سینما برای انتقال یک موضوع به مخاطب استفاده میکنند. به سینمای کلاسیک هیچکاک، کوروساوا، اورسن ولز و… علاقه داشت اما نه به شکل کپیبرداری بلکه برای یافتن این که چطور میشود با زبان سینما و تکنیک (حرکت دوربین، نور، صحنه، طراحی فضا، بازیگر، میزانسن، دکوپاژ و…) یک موضوع را به بیننده منتقل کرد. سینما یعنی همین! در تاریخ سینما چه معاصر و چه کلاسیک این بدهبستانها بین کارگردانان وجود داشته است و به اعتقاد من این یک نوع قدردانی و اهمیت گذاشتن به تجربیات گذشته است. به عنوان مثال برخی «غریبه و مه» را تحت تأثیر ۷ سامورایی کوروساوا میدانند و به اعتقاد من تم فکری این فیلم به یک صورت بسیار نهان در بطن فیلمهای بیضایی هست و او از آن برای ایدههای نوتر و مناسب با فرهنگ کشورش استفاده میکند.
قدردانی میکنم از این که هنوز این موضوعها برای برخی مهم است، اما نکته غمانگیز این است که با شناختی که من از بیضایی دارم اگر چه در نهایت سخاوتمندی از این توجه و دیده شدن و تحلیل کردن تشکر میکرد اما آن چه برای او مهم بود این بود که چرا فیلمسازی برای او تداوم پیدا نمیکند، چرا ما باید هر پروژه را با ترس و لرز شروع کنیم و با اما و اگر جلو ببریم. حس خیلی بدی است. خیلی جان داد و مایه گذاشت و از خود گذشتگی کرد تا یک فیلمنامهاش، فیلم شود. این بزرگداشتها و این یادبودها برای من کمی غمانگیز است؛ وقتی فکر میکنم راجع به هنرمندی دارد این صحبتها مطرح میشود که زنده است ولی مومیایی شده و داخل محفظه شیشهای قرار گرفته و در موزهها گذاشته شده است. خیلی دردآور است.
هنرمند راستین سرشتین
میرجلالالدین کزازی، نویسنده و پژوهشگر
بهرام بیضایی که زندگانیش دراز باد و بخت یار و دمساز! تنها هنرمندی نامدار در پهنه هنر نمایش نیست؛ هنروری است اندیشهورز و آرمانگرای که دیدگاهها و رأیهایش را در آن چه میآفریند، به نمود میآورد و بازتاب میدهد. از همین روست که هنردوست باریک بین ژرفنگر، در همان هنگام که از زیبایی هنری، در پدیدآوردههای دلارای او، کامهی دل برمیگیرد، همچنان در کمین پیامی مینشیند، بکام برای سر. پیوند دادن سر و دل، در آفریدهای هنری، کاری آسان نیست. زیرا کاری است که در آن، هم نیاز به دلی هست نیک هوشیار و بیدار و پذیرا، هم به سری پایه ور و مایه پرور. هنرمند راستین سرشتین، اوست که پیامی ژرف و بسامان و در هم تنیده را، در پیکرهای شگرف و درخشان و پسندیده، در میتواند گنجاند تا مگر بدینگونه هم دل را برافروزد هم سر را برافرازد. بهرام بیضایی هنرمندی است از اینگونه.
خوشا مردمی که فراگوش شما ایستادهاند
حسن باستانی، نمایشنامه نویس و کارگردان
پیش از هر چیز بگویم که من یکی از هزاران هزار کسان نیک اختری هستم که هم دوره بزرگمرد فرهیختهای چون بهرام بیضایی زاده و زیست میکنم. و این تمام نیست…
من یکی از صدها هزار کسان نیکبختی هستم که با نوشتارهای این استاد بیمانند آشنا شده، از آنان بهره بسیار برده و بیشمار آموختهام. و باز این تمام نیست…
من یکی از هزاران کس بختیاری هستم که بخت با من یار شد و سرافرازی شاگردی استادی چون بیضایی را یافتم که هر چه از او بیاموزی باز از او اندک آموختهای و هنوز این تمام نیست… من یکی از صدها کس خوشبختی هستم که امروز تلاش میکند تا شاید با دایره واژگان اندکش زادروز چنین مردی را در دوره زندگانی اش شادباش گوید. بهرام بیضایی، استادم! شادمانم و بیکران سپاسدار اهورامزدا که در چنین روزی چشم بر این جهان گشودید و شادمانترم که پای بر جهان نمایش نهادید و فخر من و ما و هر ایرانی شدید. استادم؛ میدانم و از شما آموختهام و از «آرش» بر سر البرز شنیدم که آدمی گاه در سرزمین خود آن قدر بیگانه میشود که راهی مگر رفتن نمیماند و جان خود در تیر میکند!… و گاه غربت آن قدر قریب که به سختی باورش میشود آنجا که بود سرزمین مادری و پدری و جد و آبادیاش بود!
…
میدانم استادم که نیک میدانید و من و ما به گواه تاریخِ این سرزمین ایران و «دیباچه نوین شاهنامه» میدانیم که در این کهن بوم و بر، که پایمرد مردان و بشکوه زنانِ پربار و اندیشه و به خرد تمامش ـ پس عمری که گذاشتند بر سر تاریخ و فرهنگ و هنر مرز و بومشان، چنان بالیده و پر توشه و اندیشه، در چنان سالی و پیرسالی، چندان بیمهری میبینند و چندان وطن بر ایشان تنگی میگیرد که به اندوه جانکاه بار کوچ میبندند با آه و دریغ و افسوس و غربت خانه میکنند و باز آه و دریغ و افسوس!… آوخ اگر فرهیختگان ما به بیمهری به غربت نشینند و بهره ما و فرزندان ما هیچ از همه چیز شود!
…
استادا!
…
چه باک اگر بگویم خوشا مردمی که فراگوش شما ایستادهاند به آموختن همه آن اندوخته دیرینه ساله و صد ساله و هزار ساله و ده هزار ساله شما از تاریخ و فرهنگ این سرزمین!
…
به روزی با ایشان که دانش از بسیاری دانشی میبرند که شما در پس هر برگ و خط و واژه، به درد و رنج و اندوه و بیداریهای دراز اندوختید و توشه خود کردید!
استادم بهراما!
…
امروز ما کهایم و بر چهایم و این سرزمین سخت گسترده را چه بهاست و آن البرز – بلندپایه هفت آسمان – را… اگر شانههای لرزان از تب و تابش، تاب و توان سترگی فرزندانش را نداشته باشداز چیست ؟ بییاری، تنگنظری و…
پس خوشا مردمی که بهای مردمان فرهیخته و هر نام نیک و فرخنده را نیک میدانند و پاس بزرگی میدارند که فردوسی بزرگ گفتند؛ اگر شاه را شاه بودی پدر، به سر برنهادی مرا تاج زر… باشد که این روزگار بگذرد بر ما و شما و به روزی بیاید چنان که «بندار بیدخش» در جام نگریست و گفت «آه دیدمش! دیدم این سرزمینی که بسیارش میدوست داشتم؛ و این مردمانند که سزاوار بهترند…» «و اینها همه از دانش بود»…
خوشا این روز دی که بهرامش نامیدند و نام نیکش بر تارک تاریخ این سرزمین نشاندند. هر چند سال تلاش، هر چند سال کوشش، نام نیک از چشم تاریخ نمیتوانند انداخت.
فرخنده باد پنجم دی روز. زادروزتان خجسته باد ای همیشه استاد، بهرام بیضایی.
در نگاه دیگران
مهدی هاشمی: بهرام بیضایی عزیز «کارنامه بندار بیدخش» را نوشت و با اجرای این نمایش بار دیگر زنده شدم. این نمایش آتشی در من میافروخت که تا چند ساعت بعد از نمایش هنوز فرو نمینشست. میآمدم خانه و در پارکینگ نمایش را برای خودم بار دیگر اجرا میکردم. بیضایی همه آن چیزی است که یک استاد تمام باید باشد. هر چقدر هم که جملات دشوار بود و تماشاگر را گاه جامیگذاشت اما نه تماشاگران پلک میزدند و نه ما میتوانستیم بند داستان را رها کنیم. (کتاب درخشش)
بابک احمدی: ملتش را دوست دارد. کمبودهایشان را به این دلیل میبیند که عاشقشان است، با آنها زندگی کرده، میانشان بار آمده، زبانشان را بزرگ داشته و در نتیجه به خاطر همه اینها او یکی از بزرگترین… بگذارید به صراحت بگویم بزرگترین هنرمند زنده ما است. (شب بخارا)
مرحومه هما روستا: بهرام بیضایی را از همان نخستین سالی که به ایران آمد میشناختم. او رئیس دپارتمان نمایش دانشگاه تهران بود و با حمید هم دوست بودند. بعد از ازدواج ما رفت و آمدهای خانوادگیمان هم بیشتر شد اما تا پیش از «مسافران» با او کار نکرده بودم. بیضایی بیاغراق به هر ثانیه این فیلم فکر کرده بود و دقیقاً میدانست نتیجه تدوین شده کار چه باید باشد. هر پلان را آن قدر میگرفت تا همانی شود که در ذهنش ساخته بود. به نور، به هوا، به دود، به مه، به درختان، به جغرافیا… به همه اینها همان قدر فکر کرده بود که به کلمات با همه مکثها و ریتمها. از دقت کارش حیرت کرده بود. (کتاب درخشش)
محمود دولتآبادی: در آغاز دهه چهل که بیضایی نمایشنامه «دیوان بلخ» را در گروه هنر ملی روخوانی کرد، صرف نظر از شگردهای اجرایی که او نو آورده بود، من شیفته زبان و بیان نمایشنامه شده بودم از شوق در خود نمیگنجیدم. در باور من یک سعدی دیگر در زبان فارسی متولد شده بود اما نه لزوماً به آن پیچها که در نثر سعدی هست، بل کسی که زبان نیاکان را امروزی کرده است آن هم برای صحنه، برای نمایش. بله، چنین بود در نظر من و در پایان روخوانی به او گفتم و تبریک گفتم پدید آمدن هنرمندی نواندیش کهن شناس را. اکنون در کجاست؟ (شب بخارا)»
پایان پیام