حسین پناهی مردی که میتوانست یک بلوط باشد
به گزارش پایگاه خبری گلونی احسان محمدی نوشت: در مورد حسین پناهی بیشتر مردم قضاوتی همدلانه دارند. چیزی شبیه همان لحن مظلومانه صدایش یا معصومیتی که در چشمها و چروکهای صورت روستاییاش پنهان بود. چطور یک نفر میتوانست این همه مظلوم باشد و بعد بمیرد؟
طبع لطیفی داشت. بیشتر شبیه شعری از نیما بود. آدمی که نام مادرش «ماه کنیز» باشد احتمالاً میتواند مثل حسین پناهی تبدیل به یک لطافت محض و رازآلود شود. چیزی شبیه بوی کنُده بلوطی در زاگرس – زادگاهش- که در آتش میسوزد، یا مه جنگلهای شمال.
در شناسنامهاش تولد او را ۱۳۳۵ در دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد قید کرده بودند اما پس از مرگ و کالبدشکافی و آزمایش DNA مشخص شد چهارسال جوانتر بود. متولد ۱۳۳۹. پزشکهای بیچاره چقدر تلاش کردند تا رازهای تو را کشف کنند؟ زیر آن پوست آفتاب سوخته، لای آن ابروهای پرپشت و در آن لبخندهای گُنگ دیگر چه پنهان داشتی که هیچوقت فاش مان نشد؟
نوشتهاند که پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسئلهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟
حسین پناهی مردی که میتوانست یک بلوط باشد
حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است (روغن محلی معمولاً در تابستان از حرارت دادن کره به دست میآید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است)، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تأمین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که حسین علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
حتی اگر افسانه باشد با روح و روان آن بازیگر- شاعر پریشان احوال روزگار ما جور در می آمد. در تهران بازیگری و نمایشنامه نویسی خواند و سر از «محله بهداشت» در آورد. وقتی نمایش «دو مرغابی در مه» که خودش نوشت و کارگردانی کرد از تلویزیون پخش شد خیلیها شیفته اش شدند.
کشور داشت پوست می انداخت. دوران تلخ و سختی بود و شاید در آن روزگار که همه در آرزوی «بار دگر روزگار چون شکر آید» بودند مردم نیاز داشتند که یک نفر با روحی کودکانه، اندامی ظریف و شکننده و طنزی که گرچه گزنده بود اما تلخ نمیشد بیاید و دلهایشان را فتح کند. فیلم بازی کند، تئاتر ببرد روی صحنه، شعر بگوید.
کتابهای شعر
بسیاری او را با شعرهایش میشناسند. با کتاب های شعر لاغری که دهها بار تجدید چاپ شدند. هنوز هم آن صدای خش دار و زخمی اش یادمان مانده است وقتی که می خواند:
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها میترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها میترسم…
برای مردی که هیچکس آخرش نفهمید چرا این همه دوست داشت نقش آدمهای پریشان احوال، سرگشته و دل زده از دنیا را بازی کند، مرگ در رختخواب کسالت بار بود انگار. دخترش «آنا» ساعت ۱۰ شب شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۳ در خانهاش واقع در خیابان جهانآرا_جایی که به نظر تنها زندگی می کرد- پیکرش را پیدا کرد.
سه روز قبل تر با «سینا» پسرش تلفنی حرف زده بود. آخرین مکالمه، پزشکی قانونی علت مرگ را «ایست قلبی» تشخیص داد اما هیچکس خبردار نشد که چرا قلب مردی که «بیآزاری» انگار آئیناش بود، باید «ایست» کند؟!
او را در سوق زادگاهش به خاک سپردند. خودش وصیت کرده بود کنار «ماه کنیز» او را در خاک بکارند. شاید آنجا کنار بلوطها، وقتی بختیاریها آواز می خوانند دوباره جوانه بزند، سبز شود، سر از خاک بیرون بیاورد و با همان صدایش بخواند:
چه مهمانان بی دردسری هستند مُردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…
روحت در آرامش حسین پناهی عزیز … مردی که میتوانستی در قامت یک بلوط به دنیا بیایی، جوانه بزنی، تبر بخوری، ناله کنی، سایه ببخشی و … آرام آرام در خودت بسوزی، خاکستر شوی و باد با خاکستر تو عاشق شود.
پایان پیام