داستانی از چخوف با عنوان بوقلمونصفت
از کتاب مجموعه آثار چخوف
به گزارش گلونی این قصه را سروژ استپانیان ترجمه کرده است. داستانی از چخوف را بخوانید. این داستان با عنوان بوقلمونصفت یکی از مهمترین و معروفترین قصههای اوست:
اچوملف Otchumelov (فعل اچومت در زبان روسی به معنای «منگ شدن» است. -م.) افسر کلانتری، شنل نو بر تن و بقچه کوچکی در دست، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنائی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده، از پی او روان. سکوت، بر همهجا و همهچیز حکمفرماست…
میدان، کاملاً خلوت است، کسی در آن دیده نمیشود… درهای باز دکانها و میخانهها، مثل دهانهای گرسنه، با نگاهی آکنده از غم و ملال، به روز خدا خیره شدهاند؛ کنار این درها، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد:
_ لعنتی، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچهها ولش نکنید! گذشت آن روزها، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچهها بگیریدش! آهای… بگیریدش!
و همان دم، زوزه سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو مینگرد و سگی را میبیند که سراسیمه و مضطرب، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین Pitchugin تاجر بیرون میجهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چيت آهار خورده و جلیقه دکمهباز، از پی سگ میدود. مرد، همچنان که میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند، خویشتن را بر زمین میاندازد و به دو پای سگ، چنگ میافکند. زوزه سگ و بانگ مرد _ «ولش نکنید!» – باردیگر شنیده میشود. از درون دكانها، چهره هایی خواب آلود، سرک میکشند و لحظهای بعد، عدهای _ انگار که از دل زمین روییده باشند _ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند.
پاسبان، رو میکند به افسر و میگوید:
_ قربان، انگار اغتشاش و بینظمی راه افتاده !..
اچوملف نیمچرخی به سمت چپ میزند و به طرف جمعیت میرود. دم در انبار، مردی که وصفش رفت با جلیقه دکمهبازی که به تن دارد دیده میشود _ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت، نشان میدهد. قیافه نیمه مستش انگار که داد میزند: «حقت را میگذارم کف دستت، لعنتی!» انگشت آغشته به خونش به درفش پیروزی میماند، افسر کلانتری، نگاهش میکند و استاد خريوكين Khrukin (فعل «خریوکات» در زبان روسی به معنای مثل خوک خرخر کردن است. -م.) _ زرگر معروف _ را به جا میآورد. بانی جنجال نیز ـ یک توله تازی سفیدرنگ با پوزه باریک و لکه زردی بر پشت ـ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان، در حلقه محاصره جمعیت، همان جا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش، از اندوه و از وحشت بیحسابش حکایت میکند. اچوملف، صف جمعیت را میشکافد و میپرسد:
ـ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟.. تو دیگر انگشتت را چرا؟.. کی بود داد میزد؟
خریوکین توی مشت خود سرفهای میکند و میگوید:
ـ قربان، داشتم برای خودم میرفتم، کاری هم به کار کسی نداشتم… با میتری میتریچ Mitri Mitritch درباره مظنه هیزم حرف میزدیم… یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بیجهت، انگشتم را گاز گرفت… ببخشید قربان، من آدم زحمتکشی هستم… کارهای ظریف میکنم… من باید خسارت بگیرم، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم. آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟.. اگر بنا باشد هرکسی آدم را گاز بگیرد، بهتره سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم…
اچوملف سرفهای میکند، ابروانش را بالا میاندازد و با لحن جدی میگوید:
ـ هوم!.. بسیار خوب… سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهای شان را توی کوچه و خیابان، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را، هر پستفطرتی که میخواهد باشد، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم!..
آنگاه رو میکند به پاسبان و میگوید:
ـ یلدیرین Yeldirin! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد… میپرسم: این سگ مال کیست؟
مردی از میان جمعیت میگوید:
ـ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگالف Jigalov باشد.
ـ ژنرال ژیگالف؟ هوم!.. یلدیرین بیا کمکم کن پالتوام را درآرم… چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد…
داستانی از چخوف با عنوان بوقلمونصفت
بعد، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد:
ـ من فقط از یک چیز سر درنمیآرم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی… و تو ماشاءالله با آن قد دیلاقت!.. لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کلهات زده که دروغ سرهم کنی و بهتان بزنی. امثال شما ارقه ها را خوب میشناسم!
یک نفر از میان جمعیت میگوید:
ـ قربان، خریوکین، محض خنده و تفریح میخواست پوزه سگ را با آتش سیگار بسوزاند، سگه هم ـ بالاخره خل که نیست ـ پرید و انگشت او را گاز گرفت… خودتان که میشناسید این آدم چرند را!
خریوکین داد میزند:
ـ آدم بیقواره، چرا دروغ میگویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم میکنی؟ جناب سروان، خودشان آدم فهمیدهای هستند، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا رو سفید است… اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمهام کنند… قاضی قانونها را خوب بلد است… گذشت آن زمان… حالا دیگر، قانون همه را به یک چشم نگاه میکند… تازه، داداش خودم هم در ادارة ژاندارمری خدمت میکند…
ـ جر و بحث موقوف!
در این لحظه، پاسبان با لحنی جدی و با حالتی آمیخته به ژرفاندیشی میگوید:
ـ نه، نباید مال ژنرال باشد… ژنرال و این جور سگ؟.. سگهای ایشان از نژاد اصیلاند…
ـ مطمئنی؟
ـ بله قربان، مطمئنم…
ـ خود من هم میدانستم. سگهای ژنرال، گرانقیمت و اصیلاند، حال آنکه این سگه به لعنت خدا نمیارزد! نه پشم و پیله حسابی دارد، نه ریخت و قیافه و هیکل حسابی… نژادش، حتماْ پست است… مگر ممکن است، ژنرال، این جور سگها را در خانهاش نگه دارد؟!.. عقل و شعورتان کجا رفته؟ این سگ اگر گذرش به مسکو یا پترزبورگ میافتاد میدانید باهاش چکار میکردند؟ قانون، بیقانون فوری خفهاش میکردند! گوش کن خریوکین، حالا که به تو خسارت وارد آمده نباید از شکایتت بگذری… حق این نوع آدمها را باید کف دستشان گذاشت! وقت آن است که…
پاسبان، زیرلب میگوید:
ـ اما شاید هم مال ژنرال باشد… روی پوزهاش که نوشته نشده… چند روز پیش، حیوانی شبیه این را در خانه ژنرال دیده بودم.
صدایی از میان جمعیت میگوید:
_ من میشناسمش. مال ژنرال است!
_ هوم!.. یلدیرین، برادر سردم شد، پالتوام را بنداز روی شانههام… چه سوزی!.. لرزم گرفت… اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ایشان پرس و جو کن… به ایشان بگو که سگ را من پیدا کردم و فرستادم خدمتشان… در ضمن به ایشان یادآوری کن که سگ را در کوچه و خیابان، رها نکنند… شاید این حيوان، سگ گرانقیمتی باشد و اگر هر رهگذری بخواهد آتش سیگار را به پوزه بیچاره بچسباند، چه بسا از این زبانبسته چیزی باقی نماند. سگ، حیوانی است ظریف… و اما تو، کله پوک بیشعور، دستت را بگیر پایین! لازم نیست آن انگشت احمقانهات را به معرض نمایش بگذاری! اصلاً همهاش تقصیر توست!..
_ اونهاش، آشپز ژنرال دارد میآید این طرف، خوب است ازش بپرسید… هي، پروخور Prokhor ! بیا اینجا جانم! نگاهی به این سگ بنداز… مال شماست؟
_ چه حرفها! ما هیچ وقت از این سگها نداشتیم!
اچوملف میگوید:
_ این که پرسیدن نداشت! معلوم است که ولگرده! احتیاج به این همه جر و بحث هم ندارد!.. وقتی من میگویم ولگرده، حتماً ولگرده… باید کارش را ساخت.
پروخور همچنان ادامه میدهد:
_گفتم مال ما نیست، مال اخوی ژنرال است؛ همانی که از چند روز به این طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقة چندانی به سگ شکاری ندارد، ولی اخويشان طرفدار این جور سگهاست…
اچوملف با لحنی آمیخته به محبت میپرسد:
_ مگر اخوی ایشان تشریف آوردهاند اینجا؟ ولادیمیر ایوانیچ Vladimir Ivanitch را میگویم. خدای من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند…
_ بله، مهماناند…
_ خدای من… لابد دلشان برای برادرشان تنگ شده بود… و مرا ببین که اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ایشان است؟ واقعاً خوشحالم… بیا با خودت ببرش خانه… سگ بدی نیست… حيوان زبر و زرنگی است… پرید و انگشت آن یارو را گاز گرفت! ها ها ها… حیوانکی دارد میلرزد… ناکس کوچولو هنوز هم دارد میغرد… چه بانمک!..
پروخور توله را صدا میزند و همراه سگ از در انبار دور میشود… جمعیت به ریش خریوکین میخندد. اچوملف با لحنی آمیخته به تهدید، بانگ می زند:
_ صبر کن، به حسابت میرسم!
آنگاه شنل را به دور تن خود میپیچد و میدان بازار را ترک میکند.
۱۸۸۴
داستانی از چخوف با عنوان بوقلمونصفت
پایان پیام