داستان پدربزرگ و همزادش

داستان پدربزرگ و همزادش

به گزارش گلونی پروین استکی در پویش پیک زمین نوشت:

«همیشه همان‌جا بود. از وقتی بابابزرگ هشت ماهش بود. تو کوچه پشت دیوار خانه بابابزرگ ایستاده بود. برگ‌هایش از روی دیوار می‌آمدند تو‌ حیاط.

شب‌ها که تو ایوان می‌خوابیدیم فقط کله‌اش را می‌دیدم که با نسیم تکان‌تکان می‌خورد و برگ‌هایش نرم نرمک صدا می‌داد.

آن‌قدر به آن نگاه می‌کردم تا خوابم می‌برد.

همه دوستش داشتند.

اما بابابزرگ یک جور دیگر. می‌گفت من با این درخت بزرگ شده‌ام. یک جورایی همزادم است.

تو آن کوچه همان یک درخت بود.

سایه می‌انداخت روی کوچه.

بابابزرگ می‌گفت از همینش خوشم می‌آید. ریشه دارد.

سایه‌ سر است. تکیه‌گاه است. سنگ صبور است.

آدم دیگر چه می‌خواهد. اگر رفیق نیست پس چیست!

می‌گفتم بابابزرگ مگر درخت گوش دارد که همه‌اش با این درخت حرف می‌زنی؟ اصلا مگر زبان دارد که با شما حرف بزند!

می‌خندید. دستم را می‌گرفت و می‌گذاشت روی تنه‌ درخت.

می‌گفت: چشمات و ببند. گوش کن.

من فقط صدای هوا را می‌شنیدم.

صدای موتوری که گاز می‌داد. صدای زن همسایه که بچه‌اش را دعوا می‌کرد.

حتا صدای قاروقور شکمم را هم شنیدم ولی صدای درخت را نه!

وقتی به بابابزرگ گفتم کلی خندید. گفت اشکالی ندارد. کم‌کم صدای درخت را هم می‌شنوی.

داستان پدربزرگ و همزادش

آن شب وقتی مامان بزرگ حالش بد بود بابابزرگ تا صبح زیر درخت نشسته بود.

روزی هم که بچه‌ عمو به دنیا آمد دیدم که دارد با درخت حرف می‌زند.

سالی هم که من دانشگاه قبول شدم باز رفت و با درخت حرف زد.

این آخری‌ها همه‌اش می‌گفت روزی که من هم رفتم حواس‌تان به درخت باشد.

یک وقت دلش را نشکنید. حرفش را گوش کنید. بغلش کنید که یک وقت نرنجد.

به‌ او بی‌محلی نکنید، می‌فهمد خدایی نکرده غم‌زده می‌شود. اهل خانه برای دلخوشی بابابزرگ هم که بود سر تکان می‌دادند.

یادم است روزی که بابابزرگ رفت خیلی باد می‌آمد.

می‌پیچید بین شاخه‌ها و شیون می‌کرد.

برگ‌ها خیلی بی‌تابی کردند. تا صبح این‌طرف و آن طرف می‌شدند.

شش ماه بعد از شهرداری آمدند. گفتند کوچه را تنگ کرده است.

سر راه مردم را گرفته. گفتیم این درخت صد سال است که اینجاست!

گفتند می‌خواهیم نوسازی کنیم.

گفتیم سایه‌ سر محله است.

گفتند وسایل نقلیه دچار مشکل می‌شوند.

گفتیم دلش می‌شکند!

گفتند پای آسایش و رفاه مردم محله درمیان است.

یک سال بعد خانه‌ی پدربزرگ را فروختیم.

نه آن خانه دیگر خانه بود و نه آن کوچه دیگر کوچه!

تمام صفای آن محله به بابابزرگ بود و همزادش.»

پایان پیام

کد خبر : 219576 ساعت خبر : 0:20 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=219576
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات